یکی از مسائلی که جدیدا فکرم را به خود مشغول کرده است و سابقا آنرا یکی از بدیهیات میدانستم و تا حد مستقلات عقلی برای آن ارزش قائل بودم دید ماهیت نگر بود . تا جایی که یادم می آید، از همان بدایت امر (که واقعا سختم است این بدایت امر را مشخص کنم) چیزی که برایم ارزش داشت سوال از ماهیت اشیا بود . مثلا یکی از نمود های عملیش چیزی بود که درباره ی خاطرات نوشته بودم . از وقتی برای ذهنم اتفاقات اطراف و درونم ،رنگ حماقت به خودش گرفت ؛ این اصل اساسی هم زیر سوال رفت و جای خود را به چیزی داد که در کلی ترین حالت میشود آنرا نفرت از انتزاع نامید . یکی از چیزهایی که در مورد ذهنم مطمئنم همین انتزاع دوستی است . شک ندارم اگر در اتاقی تنها ولش کنید ، اگر واقعا تنها باشد ، حتی فضا خالی از اتاق باشد و حتی خالی از فضا ؛ حتم دارم همان  جا سر جایش می نشیند و تا صبح قیامت نظریه میبافد راجع به تنهایی و تبعاتش و حتی وقتی که اسرافیل در صورش میدمد ناراضی است که ما انتزعتُ حق انتزاعک . این به کنار اما واقعا آیا این همه انتزاع درست است؟ اصلا به چه دردی میخورد ؟ حتی اگر بیایم و ساعت ها راجع به فواید انتزاع ، انتزاع ببافم در نهایت جواب خودم را داده ام . انتزاع نسبت به عمل انتزاع بسته است. چیزی که در حال حاضر به دنبالش هستم پیاده سازی این انتزاعات در متن واقع است. حتی جدیدا به ارزش دانستن و فهمیدن نیز شک کرده ام .نه اینکه بخواهم بگویم میفهمم اما به هر حال فهمیدن نسبی است . با قطعیت میتوانم بگویم افرادی وجود دارند که از آنها بیشتر می فهمم اما آیا با این فهمیدن در موضعی بالاتر از آنها قرار گرفته ام؟ احساس میکنم فهمیدن متاع بی ارزشی است که مانند شن در ظرف وجودی افراد میریزند تا پر شود و شخص به آن مطلوبی که در حال حاضر موضوع بحث نیست برسد . مثلا اگر فرض کنیم این مطلوب رسیدن به چیزی شبیه " ثم دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی "باشد ، آیا لذت معنوی معهود حاصل از میزان نزدیکی است یا برابر است با نزدیکی تقسیم بر ظرفیت نزدیکی؟

 اگر فرض کنیم حالت اول صحیح باشد ؛قاعدتا شبانِ موسی نباید چیزی از این نوع لذت را درک کند اما این خلاف انتظار ماست ، برعکس مثلِ منی که بر فرض مثال مطالعه ها در باب اوصاف و صفات ذات حق داشته ام و کذا و کذا ممکن است کاملا دست و بالم تهی از معنویت باشد . پس احتمال نسبی بودن امر به مراتب زیاد تر از حالت دیگر است . با این حساب کسانی که کمتر میفهمند خوشبخت ترند زیرا زحمتشان برای رسیدن به مطلوب کمتر است . (البته واضح است که از ظرفیت حرف میزنم نه چیزی مثل خود را به نفهمی زدن) و از آنجایی که ظرفیتم به خواسته ی من نبوده است ، پس مجبورم که بفهمم و واقعا  کاربرد لفظ مجبور ، ناشی از جبری است که در این بین وجود دارد . البته کسی که مجبور است بفهمد ،چون اعتقاد به عدل داریم، احتمالا از فهمیدن لذت میبرد اما باید به این نکته نیز توجه داشت که فهمیدن مسئولیت می آورد . علاوه بر آن فهمیدن ملال آور نیز هست .در واقع  بهتر است بگویم مسیر فهمیدن ملالت آور است . مثلا اینکه انسان بفهمد شاید تا کنون درست نمی فهمیده  و دیدش به فهمیدن به آنصورت خالی از اشکال نبوده است . همین اصالت ماهیت روش شناختی و اصالت تسمیه روش شناختی از این جنس اند. شاید قدیمی ترین دعوای این دو گروه را بتوان نزاع فلاسفه و عرفا دانست؛ البته نه تحت این عنوان ولی به نظرم ریشه همان است . فلاسفه به دنبال موجود بما هو موجود بودند و عرفا به دنبال روشی کاربردی برای نزدیکی به واجب الوجود. البته بدیهی است حالت ایده آل اینست که انسان طعم  هر دو طرف را بچشد ، هم عارف باشد و هم فیلسوف اما در عمل به علت محدودیت انسان و گستردگی این عوالم مختلف نسبت به ظرفیت انسان برای درک تمام آنها ، این امر ممکن نیست . پس انسان ناچار است یکی از این دو را برگزیند و آنرا اصل و دیگری را فرع قرار دهد اما این تفکیک مستلزم آن است که یکی بر دیگری ترجیح داده شود . حال سوال اینجاست کدام بهتر است؟ مثلا جایی به نقل از آقای فاضل خواندم که گفته بود با این مضمون که بعد از عمری اسلام خواندن اگر بخواهم اسلام را در یک جمله خلاصه کنم این است که واجباتتان را انجام دهید و از محرمات اجتناب کنید و بعد از آن تا میتوانید به کار مردم برسید ، اگر آن دنیا کسی از شما سوال کرد بگویید فاضل گفته است . 

 همچین دیدگاهی به نوعی ، اصالت تسمیه است . یک اصالت ماهیتی میپرسد کار مردم چیست ، چه جنس و فصلی باید این کار داشته باشد تا شامل این ادعا شود و مزخرفاتی قس علی هذا اما یک اصالت تسمیه ای میگوید "خودمانیم ، معلوم است که به کار مردم رسیدن چیست" و به کار مردم میرسد و برد میکند . در واقع اگر بخواهم به نحو دیگری بگویم ، یک اصالت تسمیه ای مصادیق را میشناسد و آنها را در عمل پیاده میکند و اصلا نیازی نمی بیند تا کلی نگر شود و به دنبال ماهیات باشد. مشکل هم همین است . این شبهه پیش میاید که آیا برای عمل کردن نیازی به شناخت ماهیات وجود دارد یا دانستن مصادیق صرف کافی است تا مطلوب حاصل شود . دیدگاه انتزاعی به اینجا که میرسد دلایلی عقلی پشت هم ردیف میکند در ذم ماهی دادن و تحسین ماهی گیری و اولی را مصداق و دومی را ماهیت تعبیر میکند ولی در واقع اینطور نیست . مصادیق تا جای ممکن تببین شده اند و احتمال اینکه چیزی خارج از این ها در عمل پیش بیاید به شدت کم است ، پس کسی که ماهی گیری نداند به آنصورت ضرر نمیکند بلکه وقت و همت بیشتری دارد و طبعا بیشتر به هدفش که ماهی است میرسد . مشکل اینجاست که شعارهایی که ذهن سر میدهد همه فریب دهنده است ، شعارهایی که شالوده اش همه بر پایه ی کلی نگری است . مزایای کلی نگری واضح است اما مشکلاتش همان هایی بود که در بالا گذشت . 

با همه این تفاسیر البته عقیده داریم "و من جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا" ،در نتیجه امید داریم و واقعا چه چیزی از امید بهتر؟