موجودی هستیم تماما مقهور خودمان . بگذارید این طور بگویم ؛ واقعیت و بالتبع درک ما از آن، نتیجه دو چیز است ، ذهن و عین . اینکه الان من در حال نوشتن این مزخرف هستم ، نتیجه چیست ؟  مثلا چرا الان در حال اسکی روی آب یا چانه زدن با مشتری سر قیمت نیستم ؟ دلیل آن واضح است ، شرایطی از خارج (عینیت) بر ما تحمیل میشود و ذهن هم با فرایندی این عینیت را تبدیل به انگیزه ای میکند برای انجام کار بعدی. کانه انسان ماشین میلی یا مور باشد در مدار های سنکرون .(ر.ک طراحی مدار های منطقی و سیستم های دیجیتال توسط دکتر تابنده عزیز و مهندس مکی;)))) بگذارید همین اول بگویم به چه میخواهم برسم و سپس در مورد نحوه رسیدنش تصمیم بگیریم . میخواهم بگویم اینکه انسان از چیزی ناراحت است اولا به چه معناست و ثانیا ناراحتی از کجا ناشی میشود. چرا اتفاقی در بدایت امر تا حدی سخت جلوه مینماید که انسان تمامی امیدش به بهبود اوضاع را از دست میدهد اما همان اتفاق چند روز بعد عادی شده و تاثیر اولیه اش را دیگر ندارد . در واقعِ امر که فرقی حاصل نشده است ، اتفاقِ افتاده و عامل خارجی همانی بود که بود ولی شرایط یکسانی در انسان حاصل نمیشود . منطق ساده عِلّی ما میگوید چیزی در این میان باید عوض شده باشد . با مقدمه ای که بالا گفتم تنها عاملی که میماند ذهن است . 
آن چیز که از ظاهر قضیه برمیاید این است که ذهن همواره در پی عادی سازی است ، یا اقلا ذهن من اینطور است . حتی ناراحتی و درد هم عادی میشود . خوب اصلا این خوب نیست ، اگر بناست قضیه ای انسان را آزار بدهد، باید کارش را خوب انجام دهد . دردی که عادی شود درد نیست ، میپیوندد به مکررات و عادات که پیشتر وصفش را در همین جا تا جایی که یادم است گفته بودم . مولوی هم وقتی میگوید هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود احتمالا مشابه چنین موضوعی در ذهنش بوده است . دردی خوب است که بماند ، مثلا فکر کنم دردِ عشق اینطور باشد . البته آن هایی که درست و حسابیش را تجربه کرده اند قطعا از من صاحب نظر ترند ولی تا جایی که تا کنون فهمیده ام عشقی که منجر به عادت عشق ورزیدن شود دیگر عشق نیست . میگویند عشق از درون میزاید و نو میشود و طبیعتن در نو شدن هم دیگر عادت راهی ندارد . اصلا شاید برای همین آمده باشد :فان مع العسر یسرا. آسانی نه به آن معنا که عامل خارجی سختی از بین برود ، سختی آسان میشود زیرا سیستمی در انسان تعبیه شده است ضد تکرار . سختی سختی سختی سختی و از جایی به بعد این سختی ها کمرنگ و کمرنگ تر میشوند و در نتیجه مع العسر یسر می آید.
نمیدانم چه مرگم است اما دلم میخواهد طعم بعضی سختی ها همواره زیر زبانم باشد . با حالتی مازوخیست طور دلم میخواهد عذاب بعضی چیزها هیچ وقت کهنه نشود . طبعا هیچ عاقلی دلش نمیخواهد عذاب شود اما هنوز درست نمیدانم دقیقا چه اتفاقی میفتد که همین مدعی عقل طلب چیزی را میکند کاملا غیر عقلانی . البته حدس هایی میزنم اما دلم میخواهد حدس هایم غلط باشند.شاید بگویید چیزی که طلب میکنی دیگر عذاب نیست ، لذتی است در لباس عذاب.شاید تا حدی درست بگویید اما لذت بودنش از عذاب بودنش کم نمیکند . سوال اینجاست چرا انسان از بعضی درد ها لذت میبرد. 
 پس با لحنی پوکر فیس بخوانید: یا آلامُ خذینی.
پی نوشت : در بالا گفتم میخواهم بگویم درد چیست . اولن که یادم رفت اصلا میخواستم همچن چیزی را بگویم و دوما معلوم است درد چیست . حتی اگر کاملا هم معلوم نباشد ، درک شهودی خودم از درد برای فهمیدن حرف هایم کافی است .  :/