قصدم بود چیزی بنویسم در باره ی کلیتی از وضعیت فعلیم ، حقیقتش نوشتم اما دستم به پستش نرفت . البته نمیدانم چه بود ، بلا تشبیه شقشقیه ای بود که فرو نشست اما علت این برانگیختگی هنوزم هست . مردم میترسند از ناشناخته ها ، من هم میترسم . مثلا چه چیزی ترسناک تر از آینده داریم؟ آینده از هرچه که بگویید ناشناخته تر است ، خواه آینده ده سال بعد باشد ، یک ماه بعد باشد ، یک هفته بعد باشد یا همین چند دقیقه دیگر . امتحاناتم را گند زدم ، جوری هم گند زدم که باید در تاریخ از من به عنوان نمادی از تابع ضربه در معدل یاد شود .  البته علتش هم تا حدی برایم واضح است . ذهنم مشغول بود ، در این ایام امتحانات خیلی وقت ها تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت امتحانم بود. قبلا هم دچار این حالات شده بودم اما امداد غیبی میرسید و سر جلسه ذهنم را متمرکز میکردم . تمرکز ذهنی همان و خوب دادن همان . این تمرکز حتی خیلی ربطی به مقدار درس خواندنم هم نداشت ، تمرکز که می آمد سوالات حل میشدند . قصد ندارم از رموز موفقیت در امتحانات بنویسم اما این بار نتوانستم در حین امتحان خودم را جمع کنم  و این یعنی گندی زدم که آن سرش ناپیدا .

در این ایامی که منتظرم هر لحظه خبر بدی برسد و پرده از گَندم ور افتد بیشتر به این ترس از آینده پی بردم . زمان آبستن ناخشنودی ها و ناخوشایندی هاست . هرچند معلوم است که افاده ی حصری در این کلام نمیکنم اما یقین دارم با مزاجی که من دارم به همراه کمالگرایی نهادینه شده در وجود خودم و عمده همقطار هایم ، تاثیر این ناخشنودی ها برایم به مراتب بیشتر از چیز های خوشایند است . حقیقتا همه ی عوامل علیه انسان متحد شده اند تا هیچ علف خشکی برای بستن آرامش ذهنش به آن نداشته باشد . ناخودآگاه یاد جملات اول بوف کور هدایت افتادم ، هرچند اصلا حوصله ی مزخرفاتش را ندارم و ذهنم برای خودم بس است اما جایی که میگوید انسان ناچار است برای فراموشی به افیون و دارو های خواب آور پناه ببرد حقیت محض است .اما نکته ای که در این رابطه وجود دارد این است که فراموشی آینده اصلا سخت نیست .به عبارتی در حالت عادی فراموش میشود و این شرایط خاص است که انسان یاد آینده اش میفتد . الحمدلله موجوداتی هستیم کاملا ضعیف و بی اراده در برابر خودمان . نمیدانم حرفم را چطور برداشت میکنید ؛ این جمله آخر را ، اما انسان به گمانم تنها موجودی است که میتواند به یقین برسد که کار غلطی میکند اما یقینش هیچ باز دارندگی برایش ایجاد نکند . یقین برای انسان الزام آور نیست ، اما از طرفی در برخی زمینه ها کاملا مجبور است .انسان تماما در قید و بند است ، تماما محدودیت است ، تماما فقر است و نداری و در عین حال میتواند تصور کند که هیچ یک ازین محدودیت ها را ندارد .

حال تکلیف انسان در این بین چیست ؟ تجاهل ؟ به خاطر همین تجاهل است که غافلگیر میشویم . دریافتن حال مساوی است با غافلگیری در حین آمدن بلا و غافلگیری هم با آسیب پذیری رابطه مستقیم دارد . از طرفی مداومت بر علم به آبستن بلا بودن سرنوشت ، زندگی انسان را در سایه همیشگی ترس قرار میدهد . ترسی که در جانش ریشه میدواند و بعد از گذشت چند وقت حالش را از بین میبرد . حال که از بین رفت ، چون آینده چیزی جز تسلسل این احوال نیست در نتیجه آینده هم از بین میرود و ناخودآگاه بلایی سرش می آید که همواره از آن میترسید .

ترس علت بلاست  اما اگر ترس بلا نیاورد عامل دیگری قطعا پیدا خواهد شد که جور ترس را بکشد . دنیا در برابر تمامی مکانیسم های دفاعی انسان خودش را مجهز کرده تا نگذارد ذره ای آب خوش از گلویش پایین رود . هرچند احساس میکنم باز هم این تجاهل و اندک زمانی که برای انسان میخرد تا در غفلت از زندگی پستش لذت ببرد، بیرزد به دلهره و ترس و لرزی که ملازم همیشگی تذکار و یادآوری است ؛ اما حیف که میگویند غفلت بدتر است .