یک.
به نظرم میرسد مشیت خداوند بر این قرار نگرفته است که ایمان به او الزام آور باشد . یعنی در دنیای مدرن کنونی ، شاید هیچ گاه نشود به مرحله ای رسید که از آنجا به بعد قطعا وجود خداوند اثبات شود . دوستی مثالی میزد ، میگفت اگر پرده ای بر روی خداوند باشد ، هیچ گاه و هیچ گاه این پرده با فلسفه بافی و استدلال آوردن کنار نخواهد رفت و  اساسا محاجه با افراد بر سر وجود خداوند بی معنی خواهد بود.(چیزی شبیه حرف های کانت) تنها میتوان برای لحظاتی پرده را کنار زد و دوباره بر سر جایش گذاشت و بعد از افراد پرسید پشت پرده چیزی وجود دارد یا نه . یا میگویند اسلمنا و آمنا و یا انکار میکنند. این معنای آیت است ، لنریهم آیاتنا فی الافاق و الانفس. اصولا اهل بیت هیچ گاه برای کسی خداوند را اثبات نکرده اند و هیچ گاه  ادعایی هم برای اثبات خداوند نداشته اند.صرفا امام صادق در حرف هایش برای ابن ابی العوجا دستش را گرفته و برای لحظاتی به طریقی پشت پرده  را نشانش داده است. پیشتر فلسفه علم میخواندم برای بی اعتبار ساختن مبانی علومی که قائل به استقلال و بی نیازی جهان از فیض رب اند . اما در حال حاضر احساس میکنم این ره به جایی نخواهد برد.
دو.
کتابی بود درباب ذهن تحت عنوان "کانشِسنِس اَند مَتِر" نوشته چرچلند،خلاصه ای بود از پژوهش های اخیر در این زمینه ها. جاهایی  درباره ی توجیه مادی پدیده های ذهنی و دوآلیسم و امثالهم بحث میکرد . نتیجه گیری اش تا حدی تِم اَگنوستیک و لاادری گونه داشت و ترجیحش بر سکوتی به نفع متریالیزم بود ولی به نظرم در باب ادراک و اپیستمولوژی نیاز به توضیحاتی بیشتر داشت.
همان دوست قبلی نظریه ای را گفت که خودش معرفت قلبی مینامید.عشق را در نظر بگیریم ،فرض کنیم عشق کاملا پدیده ای مادی و نتیجه بالاپایین شدن چند هورمون و واکنش هایی شیمیایی باشد.همه سخن اینجاست ، نمود و معلول نهایی این تغییرات کجا اتفاق می افتد؟ناحیه اثر حس عاشق شدن کجاست؟ اگر کسی دقیقا بداند که چه زنجیره اتفاقاتی منجر به عشق میشود آیا لزوما میتواند این حس عشق را نیز درک کند؟ یعنی بر فرض بداند اگر مقدار هورمون آ فلان اندازه شود و در فلان جای دستگاه عصبی فلان اتفاق بیفتد آیا در نتیجه اش درک کاملی از تجربه ی عشق دارد؟ میگفت علم مادی در این نمود ساکت است . 
نمیدانم ،  باید به دنبال  نظریه ای قانع کننده در پدیدار شناسی باشم و به هر حال فیه تامل.