حرف هایم قابل عرض نیست ، حتی برای خودم . حتی ذهنم هم دیگر انگیزه ای برای دنبال کردن رشته ی افکار بی حاصلش ندارد ، هر کداممان زبان بریده به کنجی نشسته ایم صم بکم . سکوت محض؛ فقط گاهی یکیمان بلند میشود برای خودش چایی میریزد ، قضای حاجتی میکند و دوباره در لاک خودش میرود. شاید از ویژگی های بهار است ؛ بهار دلکش که رسید دل به جا نبود ، انصافانه بودن یا نبودنش را نمیدانم ، حتی نمیدانم مزخرف نویسی های بی حاصل من که شاید هفت هشت نفر که اصلا نمیشناسمشان آنرا میخوانند ، آنهم احتمالا تنها گذری از اینجا رد میشوند ، به درد کداممان میخورد.
 امروز به دوستی توصیه کردم عاشق شود و در عین حال به دور بودن این کانسپت از خود فعلیم و احتمالا خودهای بعدیم خندیدم. نمیدانم شاید طناب چیزی که عشق مینامندش ، فقط یکبار میتواند انسان را از چاه دراورد و اگر دوباره به چاه افتاد ، کانه در برابرش واکسینه شده باشد ، برایش هیچ توفیری حاصل نمیکند. در همین یکی دو روز دوست دیگری پستی از من او امیرخانی گذاشته بود در اینستا ، آن قسمتیش که میگوید:
"..برای خود آرام زمزمه کرد مهتاب . ته دلش لرزید.دوباره زمزمه کرد ، دوباره لرزید.خوشحال بود در دلش چیزی دارد که میتواند بلرزاندش. حالا او هم برای خودش چیزی ، رازی یا کسی داشت.هر چه فکر کرد نفهمید چرا مهتاب داحل حوض افتاده است . آخر او هم آن رور داخل حوض افتاده بود. با ((خیالی خوش)) منتظر نشست تا کلون در صدا کند و داداشی رازش بیاید! حالا کریم هر چه ازو میخواست انجام میداد."
به نظرم شده ام شبیه شخصیت اول شبهای روشن داستایوفسکی  آنهم قبل از تحولاتش، با این تفاوت که علم به این تغییرات محتمل شگرف دارم ولی باز هم سر جایم نشسته ام بی هیچ حرکتی ؛ و نکته اینجاست هیچ نیازی هم به این حرکت نمیبینم.البته ریشه ی این اتفاقات را میدانم اما چیزی که نمیدانم این است که چطور میشود انسان بر خودش غلبه کند وقتی هیچ اختیاری بر قسمت هایی از درونش ندارد.
***
دلم هوای چهرازی کرده ، با من چیکار کردی سگ مصب که بعد این همه وقت هنوز که هنوزه با این دل سنگم تکون میخورم وقتی میشنوم یکی میگه:
"چه دیوانه وار بودیم ،
هیهات؛
مثل همان باران"
یا وقتی میگه:
"باز چرا رفته ای ، برگشته نیستی خاصه در بهار؟"
یا 
" - اگه دلبرانه نگریست چی؟ نقشه ات چیه؟
-یه دقه اینجا هفت آسمونو میدرم برمیگردم!"
احساس میکنم موجودات خاطراتم دائما تو اتاق دارن دور سرم میچرخن و تاب تاب عباسی میخونن.
لسان غیب هم در انتها میفرماد:
"چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم"
حق علی!