یادم می آید هنگامی که خیلی بچه تر بودم،شاید مثلا شش هفت سال پیش ، یک بار در حرم امام رئوف ، کل شب را بیدار ماندم و به زعم خودم به دعا و مناجات و شب زنده داری پرداختم. تا جایی که خاطرم هست به حضرت صاحب متوسل شده بودم و تا خود صبح در صحن ها راه میرفتم و با اشک و ناله با خودم زمزمه میکردم که "چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن

به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن"

و توقع داشتم در آن حالت معنوی ای که در آن بودم در گوشه ای از حرم سید جلیل القدری را پیدا کنم که با اوصافی که در تاریخ و سیره از ایشان خوانده بودم همخوانی داشته باشد.

 فکر کنم بار اول و آخری بود که خواستم ادای کسانی را دربیاورم که انگار چیزی را واقعا گم کرده اند ؛ مثل پدرِ متهمِ محکوم به اعدامی که پول دیه ای را که نجات بخش فرزندش است گم میکند یا مثل بیوه زنی که همه ی سرمایه ای را که برای ازدواج فرزندش با خون دل جمع کرده، دزد میبرد.

 من چیزی را گم نکرده بودم ؛ زندگیم به راه بود ، خواب و خوراکم و خرج زندگی و درسم همه تامین بود و از شکم سیری تصمیم گرفته بودم مثل کتاب ها برای خودم تشرف آفرینی کنم. من حتی پایم به اول وادی طلب و نیاز هم نرسیده بود؛ بهتر بگویم، اصلا به وجود همچین نیازی آگاه نبودم و از طرفی هم ساده لوحانه توقع چیزی را داشتم متناسب با مراحل آخر این سلوک ؛ به هر حال ، رهروی باید ، جهان سوزی ، نه خامی بی غمی.

این ها را گفتم تا بگویم کیفیت خواستن مهم است ، حتی مهم تر از خود خواستن؛ هم منی که با شکم سیر اینها را مینویسم به غذا و خوراک نیاز دارم و هم گرسنه ای در صحرای آفریقا اما چیزی که واضح است تفاوتی است که بین این دو وجود دارد؛ به نظرم فیه تامل.