فیلسوف اُمی

تعمقی پساساختارگرایانه در باب ترشحات زائد ذهن

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

میدانی عزیز ، بعضی ها هستند گوشه ای از فضای ذهنیت را انگاری که به نامشان زده باشی همواره اشغال کرده اند . مثلا هنگامی که برای امتحان سیگنال میخوانی ، در هر تبدیل فوریه و لاپلاسی هستند ؛ در کنسرت کلهر تمام و کمال حضور دارند و آنقدر قریب مینمایند که انگار کنسرت مراسمی است مخصوص ایشان تا یادشان در ذهن حک شود و لحظه ای از خاطرت منفک نگردند. به خیلی قبل ترها هم که برگردیم ، مثلا سه روز قبل هم همیشه بوده اند. شما که نباشید عزیز ، زمان همه بی حاصلی و بی خبری است ، از دست در میرود ، کند میگذرد ، اصلا بدون شما نمیگذرد و این میشود که گاهی سه روز قبل مثل سه سال قبل برایم دور جلوه میکند. داشتم میگفتم کسانی هستند که الانی هم که اینها را مینویسم تصویرشان در برابر چشمانم است ، کسانی که وجودشان قوام ذهن است و یادشان جمع روح و عصاره حیات. کسانی که رکن رکین زندگی و عمود خیمه آنند ، تصور دنیای بدون حضورشان عزیز ، مساوی است با قالب تهی کردن ناشی از وحشت نبودشان و همه اینها در حالی است که خود خبری ندارند از جایگاهی که در آن هستند و این خبر نداشتن رنج نبودشان را دوچندان میکند.

عزیز من ، اینها را گفتم تا بگویم چقدر حضورت آزارم میدهد ؛ چون تنها امید توست که انگیزه ادامه حیات بی حضورت را در سرم میپروراند و این زندگی بدون تو عزیز ، ارزش زیستن ندارد.

خلاصه علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد ، مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را.

حق علیمدد.


                علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

از خواستن تا خواستن

یادم می آید هنگامی که خیلی بچه تر بودم،شاید مثلا شش هفت سال پیش ، یک بار در حرم امام رئوف ، کل شب را بیدار ماندم و به زعم خودم به دعا و مناجات و شب زنده داری پرداختم. تا جایی که خاطرم هست به حضرت صاحب متوسل شده بودم و تا خود صبح در صحن ها راه میرفتم و با اشک و ناله با خودم زمزمه میکردم که "چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن

به رخت نظاره کردن سخن خدا شنیدن"

و توقع داشتم در آن حالت معنوی ای که در آن بودم در گوشه ای از حرم سید جلیل القدری را پیدا کنم که با اوصافی که در تاریخ و سیره از ایشان خوانده بودم همخوانی داشته باشد.

 فکر کنم بار اول و آخری بود که خواستم ادای کسانی را دربیاورم که انگار چیزی را واقعا گم کرده اند ؛ مثل پدرِ متهمِ محکوم به اعدامی که پول دیه ای را که نجات بخش فرزندش است گم میکند یا مثل بیوه زنی که همه ی سرمایه ای را که برای ازدواج فرزندش با خون دل جمع کرده، دزد میبرد.

 من چیزی را گم نکرده بودم ؛ زندگیم به راه بود ، خواب و خوراکم و خرج زندگی و درسم همه تامین بود و از شکم سیری تصمیم گرفته بودم مثل کتاب ها برای خودم تشرف آفرینی کنم. من حتی پایم به اول وادی طلب و نیاز هم نرسیده بود؛ بهتر بگویم، اصلا به وجود همچین نیازی آگاه نبودم و از طرفی هم ساده لوحانه توقع چیزی را داشتم متناسب با مراحل آخر این سلوک ؛ به هر حال ، رهروی باید ، جهان سوزی ، نه خامی بی غمی.

این ها را گفتم تا بگویم کیفیت خواستن مهم است ، حتی مهم تر از خود خواستن؛ هم منی که با شکم سیر اینها را مینویسم به غذا و خوراک نیاز دارم و هم گرسنه ای در صحرای آفریقا اما چیزی که واضح است تفاوتی است که بین این دو وجود دارد؛ به نظرم فیه تامل.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

سر و ته یه مزخرف

گاهی نیاز است بیایم اینجا و چیزی بنویسم تا از یادم نرود هنوز در سرم حرف هایی دارم. اینجا برایم به مثابه یادگاری از دوران درخشان حیات پرشور ذهنیم است که اکنون احساس میکنم از آن دور شده ام.

(قبلا هم شاید گفته بودم ، همیشه در حرف هایم اغراقی وجود دارد که خواننده را از خواندن و نویسنده را از ادامه ی نوشتن دلسرد میکند)

البته اگر حرفی هم باشد انگیزه ای برای گفتنش نمانده . این ها را که میگویم به این فکر میکنم که با بیست سال سن چطور میتوانم مثل افراد با تجربه پنجاه ساله صحبت کنم. امیدوارم به این نفرت انگیزی که خودم فکر میکنم نباشم. القصه داشتم میگفتم  اگر دعایی میکنید ، از خداوند انگیزه بخواهید.

دلم میخواست از عقلانیت فایرابند و لاکاتوش تا تاثیر وضع مالیات های پیگویی بر معیشت مردم و ذوق زدگی بی حد و حسابم از اولین کدهای ایمیج پراسسینگی که این چند وقت زدم، مینوشتم و بعدش هم کسی میخواند :

 سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد ، خدا را همدمی

اما خوب ازین خبرا نیست متسفانه ! بیش ازین هم ژاژ نمیخوام بخایم!:))

بروید و "در ستایش بطالت" رو از راسل بخوانید . خیلی دلم میخواست در یک فضای مجازی این مقاله رو پیشنهاد میدادم ولی به شدت از اینستا متنفر شدم و توییترم حسش نیس:)

پی نوشت: واقعن جز مزخرف چیزی ننوشتم. اگر وقتتون تلف شد عذر میخوام.

پی نوشت بعدی: هیچ وقت انقدر خالی الذهن نبودم که الان هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

ضعیف النفس ها گریه میکنند

+ببین بعضی وقتا که میبینمش میخوام بپرم بغلش کنم.

*کیو ؟ اونو؟

+اون که نه ؛ ینی تقریبن نه ، حالم ازش به هم میخوره ها ، واقعن حال به هم زنه ولی چیکار کنم خوب;(

*خاک بر سرِ خرت کنن که انقد ضعیف النفسی ، ببین من جای تو بودم میگرفتم میزدمش تا چیزی ازش نمونه ،بعد رو آسفالت میکشیدمش تا تموم شه بعد...

+بعد چی؟

*بعد میشستم گریه میکردم بالا سرش.

 +خوب...

*ببین اصلن اینا دلیل نمیشه که اینکارا رو نکنم و آدم مزخرفی نباشه.

+میدونم ، به همه ابعاد قضیه ملتفتم ولی چه کنم؟

*هیچی ، متنفر باش ازش.

+هستم ، در واقع دارم تلاش میکنم که باشم ولی میشه بعضی وقتا بغلش کنم؟

------

هر دو من هستم ؛ همزمان.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

خیال خوش انتظار داداشی راز؟ هرگز.

حرف هایم قابل عرض نیست ، حتی برای خودم . حتی ذهنم هم دیگر انگیزه ای برای دنبال کردن رشته ی افکار بی حاصلش ندارد ، هر کداممان زبان بریده به کنجی نشسته ایم صم بکم . سکوت محض؛ فقط گاهی یکیمان بلند میشود برای خودش چایی میریزد ، قضای حاجتی میکند و دوباره در لاک خودش میرود. شاید از ویژگی های بهار است ؛ بهار دلکش که رسید دل به جا نبود ، انصافانه بودن یا نبودنش را نمیدانم ، حتی نمیدانم مزخرف نویسی های بی حاصل من که شاید هفت هشت نفر که اصلا نمیشناسمشان آنرا میخوانند ، آنهم احتمالا تنها گذری از اینجا رد میشوند ، به درد کداممان میخورد.
 امروز به دوستی توصیه کردم عاشق شود و در عین حال به دور بودن این کانسپت از خود فعلیم و احتمالا خودهای بعدیم خندیدم. نمیدانم شاید طناب چیزی که عشق مینامندش ، فقط یکبار میتواند انسان را از چاه دراورد و اگر دوباره به چاه افتاد ، کانه در برابرش واکسینه شده باشد ، برایش هیچ توفیری حاصل نمیکند. در همین یکی دو روز دوست دیگری پستی از من او امیرخانی گذاشته بود در اینستا ، آن قسمتیش که میگوید:
"..برای خود آرام زمزمه کرد مهتاب . ته دلش لرزید.دوباره زمزمه کرد ، دوباره لرزید.خوشحال بود در دلش چیزی دارد که میتواند بلرزاندش. حالا او هم برای خودش چیزی ، رازی یا کسی داشت.هر چه فکر کرد نفهمید چرا مهتاب داحل حوض افتاده است . آخر او هم آن رور داخل حوض افتاده بود. با ((خیالی خوش)) منتظر نشست تا کلون در صدا کند و داداشی رازش بیاید! حالا کریم هر چه ازو میخواست انجام میداد."
به نظرم شده ام شبیه شخصیت اول شبهای روشن داستایوفسکی  آنهم قبل از تحولاتش، با این تفاوت که علم به این تغییرات محتمل شگرف دارم ولی باز هم سر جایم نشسته ام بی هیچ حرکتی ؛ و نکته اینجاست هیچ نیازی هم به این حرکت نمیبینم.البته ریشه ی این اتفاقات را میدانم اما چیزی که نمیدانم این است که چطور میشود انسان بر خودش غلبه کند وقتی هیچ اختیاری بر قسمت هایی از درونش ندارد.
***
دلم هوای چهرازی کرده ، با من چیکار کردی سگ مصب که بعد این همه وقت هنوز که هنوزه با این دل سنگم تکون میخورم وقتی میشنوم یکی میگه:
"چه دیوانه وار بودیم ،
هیهات؛
مثل همان باران"
یا وقتی میگه:
"باز چرا رفته ای ، برگشته نیستی خاصه در بهار؟"
یا 
" - اگه دلبرانه نگریست چی؟ نقشه ات چیه؟
-یه دقه اینجا هفت آسمونو میدرم برمیگردم!"
احساس میکنم موجودات خاطراتم دائما تو اتاق دارن دور سرم میچرخن و تاب تاب عباسی میخونن.
لسان غیب هم در انتها میفرماد:
"چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم"
حق علی!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

ایمان ، آیت و معرفت قلبی

یک.
به نظرم میرسد مشیت خداوند بر این قرار نگرفته است که ایمان به او الزام آور باشد . یعنی در دنیای مدرن کنونی ، شاید هیچ گاه نشود به مرحله ای رسید که از آنجا به بعد قطعا وجود خداوند اثبات شود . دوستی مثالی میزد ، میگفت اگر پرده ای بر روی خداوند باشد ، هیچ گاه و هیچ گاه این پرده با فلسفه بافی و استدلال آوردن کنار نخواهد رفت و  اساسا محاجه با افراد بر سر وجود خداوند بی معنی خواهد بود.(چیزی شبیه حرف های کانت) تنها میتوان برای لحظاتی پرده را کنار زد و دوباره بر سر جایش گذاشت و بعد از افراد پرسید پشت پرده چیزی وجود دارد یا نه . یا میگویند اسلمنا و آمنا و یا انکار میکنند. این معنای آیت است ، لنریهم آیاتنا فی الافاق و الانفس. اصولا اهل بیت هیچ گاه برای کسی خداوند را اثبات نکرده اند و هیچ گاه  ادعایی هم برای اثبات خداوند نداشته اند.صرفا امام صادق در حرف هایش برای ابن ابی العوجا دستش را گرفته و برای لحظاتی به طریقی پشت پرده  را نشانش داده است. پیشتر فلسفه علم میخواندم برای بی اعتبار ساختن مبانی علومی که قائل به استقلال و بی نیازی جهان از فیض رب اند . اما در حال حاضر احساس میکنم این ره به جایی نخواهد برد.
دو.
کتابی بود درباب ذهن تحت عنوان "کانشِسنِس اَند مَتِر" نوشته چرچلند،خلاصه ای بود از پژوهش های اخیر در این زمینه ها. جاهایی  درباره ی توجیه مادی پدیده های ذهنی و دوآلیسم و امثالهم بحث میکرد . نتیجه گیری اش تا حدی تِم اَگنوستیک و لاادری گونه داشت و ترجیحش بر سکوتی به نفع متریالیزم بود ولی به نظرم در باب ادراک و اپیستمولوژی نیاز به توضیحاتی بیشتر داشت.
همان دوست قبلی نظریه ای را گفت که خودش معرفت قلبی مینامید.عشق را در نظر بگیریم ،فرض کنیم عشق کاملا پدیده ای مادی و نتیجه بالاپایین شدن چند هورمون و واکنش هایی شیمیایی باشد.همه سخن اینجاست ، نمود و معلول نهایی این تغییرات کجا اتفاق می افتد؟ناحیه اثر حس عاشق شدن کجاست؟ اگر کسی دقیقا بداند که چه زنجیره اتفاقاتی منجر به عشق میشود آیا لزوما میتواند این حس عشق را نیز درک کند؟ یعنی بر فرض بداند اگر مقدار هورمون آ فلان اندازه شود و در فلان جای دستگاه عصبی فلان اتفاق بیفتد آیا در نتیجه اش درک کاملی از تجربه ی عشق دارد؟ میگفت علم مادی در این نمود ساکت است . 
نمیدانم ،  باید به دنبال  نظریه ای قانع کننده در پدیدار شناسی باشم و به هر حال فیه تامل.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

وحدت یا کثرت ، دیس ایز د پرابلم

قطعن نمی توان نوشت و تحت تاثیر کتابی که در حال خواندنش هستم نبود . حتی لحن فکر کردنم هم از سر غرق شدنم در کتاب  به لحن نویسنده تبدیل شده است ولی این ها چیز هایی نیست که قصد دارم بگویم . انسان ها بی اندازه به هم شبیه اند ، شبیه تر از تصوری که اکنون از شباهت انسان ها در ذهنتان دارید . از کودکیمان بر حسب معیار های مختلفی در میان آدم ها طبقه بندی شدیم و با گذشت زمان این طبقه بندی ها بی نهایت ریز و ریز تر شدند و  در نهایت  به جایی رسیدند که در هر زیرگروه یک عضو بشتر نماند ؛ خودمان . این تصوری است که شاید قبل تر ها داشتم ، خاص بودن انسان ها . البته حرف من به این معنا نیست که دیگر به همچین چیزی معتقد نیستم ولی احساس میکنم جنس خاص بودنمان مثل جنس خاص بودن یک اثر انگشت است در بین بقیه نسبت به خاص بودن انسان در برابر سایر حیوانات . زندگی همه ما خواه ناخواه از الگوهایی پیروی میکند که در عین انعطاف همه آنها یک ویژگی دارند ، انسانی اند . اصولا اساس کارآمدی پدیده ای به اسم تجربه نیز همین است . برمبنای همین زیربنای مشترک است که رویدادی در زندگی یک نفر میتواند برای شخص دیگری آموزنده باشد . جمع کثرت و وحدت انسان و پدیده هایش ساده نیست ، من هم بعید میدانم بتوانم از پسش بربیایم ولی بگذارید بیخود حاشیه نروم . شاید با مثال بتوانم راحت تر موضوع را برای خودم هضم کنم . 
گاهی  رد پای ناب ترین و اصیل ترین مراحل تفکرم را جایی در کتابی ، لا به لای صحبت های کسی و چمیدانم در جایی غیر از مغزم می بینم . بعد از گذراندن فاز حیرت و فحش که مرتیکه کپی بردار ، چه نتیجه ای باید بگیرم ؟ واضح است ، از طرفی میدانم تا جایی که میفهمم هیچ رنگ غیردیالکتیکی در زمینه خوداگاه این تفکرات وجود ندارد و از طرفی دیگر نویسنده ای این حرف ها را در کتابش نوشته و کتابش گرفته و برای خودش انقلابی به پا کرده است . قطعن چون خواندن کتاب مسبوق به وجود این تفکرات در من بوده پس احتمال تاثیر ناخودآگاه منتفی میشود و تنها چیزی که میماند ظن به الگوهای مشترک است . 
انسان ها چندش آور شبیه همند . میپرسید تکلیف چیزی مانند نبوغ این وسط چه میشود . باید بگویم تاثیرش فقط در نحوه پرداختن است و گرنه همه ، دغدغه هایمان یک چیز است . وقتی افلاطون در ضیافتش از عشق مینویسد ، شوپنهاور درباره ی عشق نظرات رادیکال میدهد ، نیچه آنطور از عشق رنج میکشد و از طرفی این همه شاعر به اشکال مختلف یک چیز واحد را توصیف کرده اند چه میتوان برداشت کرد ؟ آیا واقعن موضوعی برای پرداختن نداشتند یا همه انقدر ضعیف و یکنواخت بودند که سطح دغدغه های شان مانند یک آدم عادی نفرت انگیر یک چیزعادی روزمره باشد؟ هر چقدر اثر انگشت پیچیده  باشد باز هم در نهایت روی یک انگشت است و مساحتی به اندازه ی یک بند انگشت را اشغال خواهد کرد و نه بیشتر . انسان به خاطر انسان بودنش محکوم به صحبت درباره ی همین بند انگشت است و راهی برای فرار از این بند ندارد . در پرانتز بگویم احساس میکنم تمامی نوشته هایم دارد میشود جستاری درباره ی ویژگی های قیود انسانی ؛ بگذریم . در نتیجه تعجبی ندارد در یک اتاق محدود پر از خرت و پرت ،در حال جست و جو  دوبار به یک شی بربخوریم . این عینا معنای محدودیت است و انسان چیزی جز قید و بند نیست . بماند سرخوردگی ناشی از ملالی که معلول  یکنواختی ای است که خود آن معلول محدودیت است.
پی نوشت : شرح عکس را بعدا خواهم داد .(البته شاید هم حالشو نداشتم ، تا ببینیم چی پیش میاد.)
الک مغ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

ترس و لرز

قصدم بود چیزی بنویسم در باره ی کلیتی از وضعیت فعلیم ، حقیقتش نوشتم اما دستم به پستش نرفت . البته نمیدانم چه بود ، بلا تشبیه شقشقیه ای بود که فرو نشست اما علت این برانگیختگی هنوزم هست . مردم میترسند از ناشناخته ها ، من هم میترسم . مثلا چه چیزی ترسناک تر از آینده داریم؟ آینده از هرچه که بگویید ناشناخته تر است ، خواه آینده ده سال بعد باشد ، یک ماه بعد باشد ، یک هفته بعد باشد یا همین چند دقیقه دیگر . امتحاناتم را گند زدم ، جوری هم گند زدم که باید در تاریخ از من به عنوان نمادی از تابع ضربه در معدل یاد شود .  البته علتش هم تا حدی برایم واضح است . ذهنم مشغول بود ، در این ایام امتحانات خیلی وقت ها تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت امتحانم بود. قبلا هم دچار این حالات شده بودم اما امداد غیبی میرسید و سر جلسه ذهنم را متمرکز میکردم . تمرکز ذهنی همان و خوب دادن همان . این تمرکز حتی خیلی ربطی به مقدار درس خواندنم هم نداشت ، تمرکز که می آمد سوالات حل میشدند . قصد ندارم از رموز موفقیت در امتحانات بنویسم اما این بار نتوانستم در حین امتحان خودم را جمع کنم  و این یعنی گندی زدم که آن سرش ناپیدا .

در این ایامی که منتظرم هر لحظه خبر بدی برسد و پرده از گَندم ور افتد بیشتر به این ترس از آینده پی بردم . زمان آبستن ناخشنودی ها و ناخوشایندی هاست . هرچند معلوم است که افاده ی حصری در این کلام نمیکنم اما یقین دارم با مزاجی که من دارم به همراه کمالگرایی نهادینه شده در وجود خودم و عمده همقطار هایم ، تاثیر این ناخشنودی ها برایم به مراتب بیشتر از چیز های خوشایند است . حقیقتا همه ی عوامل علیه انسان متحد شده اند تا هیچ علف خشکی برای بستن آرامش ذهنش به آن نداشته باشد . ناخودآگاه یاد جملات اول بوف کور هدایت افتادم ، هرچند اصلا حوصله ی مزخرفاتش را ندارم و ذهنم برای خودم بس است اما جایی که میگوید انسان ناچار است برای فراموشی به افیون و دارو های خواب آور پناه ببرد حقیت محض است .اما نکته ای که در این رابطه وجود دارد این است که فراموشی آینده اصلا سخت نیست .به عبارتی در حالت عادی فراموش میشود و این شرایط خاص است که انسان یاد آینده اش میفتد . الحمدلله موجوداتی هستیم کاملا ضعیف و بی اراده در برابر خودمان . نمیدانم حرفم را چطور برداشت میکنید ؛ این جمله آخر را ، اما انسان به گمانم تنها موجودی است که میتواند به یقین برسد که کار غلطی میکند اما یقینش هیچ باز دارندگی برایش ایجاد نکند . یقین برای انسان الزام آور نیست ، اما از طرفی در برخی زمینه ها کاملا مجبور است .انسان تماما در قید و بند است ، تماما محدودیت است ، تماما فقر است و نداری و در عین حال میتواند تصور کند که هیچ یک ازین محدودیت ها را ندارد .

حال تکلیف انسان در این بین چیست ؟ تجاهل ؟ به خاطر همین تجاهل است که غافلگیر میشویم . دریافتن حال مساوی است با غافلگیری در حین آمدن بلا و غافلگیری هم با آسیب پذیری رابطه مستقیم دارد . از طرفی مداومت بر علم به آبستن بلا بودن سرنوشت ، زندگی انسان را در سایه همیشگی ترس قرار میدهد . ترسی که در جانش ریشه میدواند و بعد از گذشت چند وقت حالش را از بین میبرد . حال که از بین رفت ، چون آینده چیزی جز تسلسل این احوال نیست در نتیجه آینده هم از بین میرود و ناخودآگاه بلایی سرش می آید که همواره از آن میترسید .

ترس علت بلاست  اما اگر ترس بلا نیاورد عامل دیگری قطعا پیدا خواهد شد که جور ترس را بکشد . دنیا در برابر تمامی مکانیسم های دفاعی انسان خودش را مجهز کرده تا نگذارد ذره ای آب خوش از گلویش پایین رود . هرچند احساس میکنم باز هم این تجاهل و اندک زمانی که برای انسان میخرد تا در غفلت از زندگی پستش لذت ببرد، بیرزد به دلهره و ترس و لرزی که ملازم همیشگی تذکار و یادآوری است ؛ اما حیف که میگویند غفلت بدتر است .  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

یا آلامُ خُذینی

موجودی هستیم تماما مقهور خودمان . بگذارید این طور بگویم ؛ واقعیت و بالتبع درک ما از آن، نتیجه دو چیز است ، ذهن و عین . اینکه الان من در حال نوشتن این مزخرف هستم ، نتیجه چیست ؟  مثلا چرا الان در حال اسکی روی آب یا چانه زدن با مشتری سر قیمت نیستم ؟ دلیل آن واضح است ، شرایطی از خارج (عینیت) بر ما تحمیل میشود و ذهن هم با فرایندی این عینیت را تبدیل به انگیزه ای میکند برای انجام کار بعدی. کانه انسان ماشین میلی یا مور باشد در مدار های سنکرون .(ر.ک طراحی مدار های منطقی و سیستم های دیجیتال توسط دکتر تابنده عزیز و مهندس مکی;)))) بگذارید همین اول بگویم به چه میخواهم برسم و سپس در مورد نحوه رسیدنش تصمیم بگیریم . میخواهم بگویم اینکه انسان از چیزی ناراحت است اولا به چه معناست و ثانیا ناراحتی از کجا ناشی میشود. چرا اتفاقی در بدایت امر تا حدی سخت جلوه مینماید که انسان تمامی امیدش به بهبود اوضاع را از دست میدهد اما همان اتفاق چند روز بعد عادی شده و تاثیر اولیه اش را دیگر ندارد . در واقعِ امر که فرقی حاصل نشده است ، اتفاقِ افتاده و عامل خارجی همانی بود که بود ولی شرایط یکسانی در انسان حاصل نمیشود . منطق ساده عِلّی ما میگوید چیزی در این میان باید عوض شده باشد . با مقدمه ای که بالا گفتم تنها عاملی که میماند ذهن است . 
آن چیز که از ظاهر قضیه برمیاید این است که ذهن همواره در پی عادی سازی است ، یا اقلا ذهن من اینطور است . حتی ناراحتی و درد هم عادی میشود . خوب اصلا این خوب نیست ، اگر بناست قضیه ای انسان را آزار بدهد، باید کارش را خوب انجام دهد . دردی که عادی شود درد نیست ، میپیوندد به مکررات و عادات که پیشتر وصفش را در همین جا تا جایی که یادم است گفته بودم . مولوی هم وقتی میگوید هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود احتمالا مشابه چنین موضوعی در ذهنش بوده است . دردی خوب است که بماند ، مثلا فکر کنم دردِ عشق اینطور باشد . البته آن هایی که درست و حسابیش را تجربه کرده اند قطعا از من صاحب نظر ترند ولی تا جایی که تا کنون فهمیده ام عشقی که منجر به عادت عشق ورزیدن شود دیگر عشق نیست . میگویند عشق از درون میزاید و نو میشود و طبیعتن در نو شدن هم دیگر عادت راهی ندارد . اصلا شاید برای همین آمده باشد :فان مع العسر یسرا. آسانی نه به آن معنا که عامل خارجی سختی از بین برود ، سختی آسان میشود زیرا سیستمی در انسان تعبیه شده است ضد تکرار . سختی سختی سختی سختی و از جایی به بعد این سختی ها کمرنگ و کمرنگ تر میشوند و در نتیجه مع العسر یسر می آید.
نمیدانم چه مرگم است اما دلم میخواهد طعم بعضی سختی ها همواره زیر زبانم باشد . با حالتی مازوخیست طور دلم میخواهد عذاب بعضی چیزها هیچ وقت کهنه نشود . طبعا هیچ عاقلی دلش نمیخواهد عذاب شود اما هنوز درست نمیدانم دقیقا چه اتفاقی میفتد که همین مدعی عقل طلب چیزی را میکند کاملا غیر عقلانی . البته حدس هایی میزنم اما دلم میخواهد حدس هایم غلط باشند.شاید بگویید چیزی که طلب میکنی دیگر عذاب نیست ، لذتی است در لباس عذاب.شاید تا حدی درست بگویید اما لذت بودنش از عذاب بودنش کم نمیکند . سوال اینجاست چرا انسان از بعضی درد ها لذت میبرد. 
 پس با لحنی پوکر فیس بخوانید: یا آلامُ خذینی.
پی نوشت : در بالا گفتم میخواهم بگویم درد چیست . اولن که یادم رفت اصلا میخواستم همچن چیزی را بگویم و دوما معلوم است درد چیست . حتی اگر کاملا هم معلوم نباشد ، درک شهودی خودم از درد برای فهمیدن حرف هایم کافی است .  :/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

اغثنی تو رو خدا اغثنی

انسان اگر میتوانست هر چه را که میخواست به سادگی فراموش کند ،  باب تألم ذهنیش برای همیشه بسته میشد. 

البته به شرطها و شروطها ؛برای مثل منی که نه تنها توانایی فراموش کردن ندارم ، بلکه از فراموشی های مقطعیم نیز عذاب وجدان میگیرم شاید باید به حربه دیگری متوسل شد. حقیقتن پارادوکس جالبی است ، انسان میخواهد از درد و عذابش خلاصی پیدا کند اما از طرفی اگر برای چند لحظه این موضوع دردآور از ذهنش برود ، هنگامی که به خود می آید علاوه بر قبل ، احساس میکند که به خاطر همین چند لحظه غفلت نیز باید تنبیه شود ، در نتیجه شدید تر به ذهنش رنج این عذاب را میچشاند تا جبران مافات کند. 

هرچند شاید خیلی هم جای تعجب نداشته باشد، به هر حال وظیفه نفس لوامه همین است ؛ اگر اندکی مقصر باشید آن اشتباه را طوری تبدیل به بزرگترین مشغله ذهنیتان کند که تا عمر دارید هیچ گاه ، هیچ گاه از این غلط ها نکنید ؛ حتی اگر در نظام منطقی و عادلانه پاداش و جزا ، به هیچ وجه شایسته این چنین عذابی نباشید و اشتباه شما بسیار کوچکتر از این حرف ها بوده باشد.

شوپنهاور در "در باب حکمت زندگی"ش بحثی میکند درباره ی مقدار حساسیت انسان های مختلف به تألمات . میگوید حساسیت رابطه مستقیم دارد با استعداد ذهنی فرد . این استعداد ذهنی به کنار ، قصد نتیجه گیری مستقیم از آن را ندارم ؛ تنها به استعدادش اکتفا میکنم و میگویم در حالتی که توصیفش رفت  ، میزان این رنج کشیدن مستقیما در رابطه است با دو عامل : یک استعدادِ رنج دادن علت درد و دو استعداد تاثیرگذاری لومه ی نفس لوامه و بدیهی است که سرزنش هنگامی بیشتر موثر است که علت سرزنش بیشتر به چشم بیاید . خود این نیز میتواند به چند قسم منفک شود ، مثلا هرچه سرشت انسان در همسایگی محل اثر خطا ، عاری تر از اشتباه باشد ، خطا بزرگ تر جلوه داده میشود و به همین خاطر است که احتمال اینکه اولین همان آخرین باشد به مراتب بیشتر از دوم و سوم است.

پینوشت:

اصلا نمیخواستم این همه مزخرف ببافم ، صرفا میخواستم بگویم ایها الناس ، ما من لحظة الا و بالی لم یخل من خطیئتی.

 اغثنی تو رو خدا اغثنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی