فیلسوف اُمی

تعمقی پساساختارگرایانه در باب ترشحات زائد ذهن

نقش بازی کردن خوب است اما تو باور نکن

خیلی حرفم می آید ،احساس میکنم اگر این ها را نگویم فردا سر امتحان الکترومغناطیس به جای کرل و دیورژانس مجبورم این حرف هایم را که بر روی برگه ام ، گلاب به رویتان ،بالا آورده ام؛ تحویل دهم . 

خیلی دلم میخواست الان مثل انسان های خفنی که برای هر مناسبتی یک خاطره ای دارند نوشته ام را اینطور شروع میکردم : 

"یادم می آید چند سال پیش با جمعی برای شکار آدم فضایی به قطب جنوب سفر کرده بودیم ." و در ادامه یکی از پرمغز ترین و با اهمیت ترین ارزش های انسانی را فقط در قالب چند خط و به صورت اتفاقی که برایم افتاده بود توضیح میدادم .طوری هم وانمود میکردم که گویا این مسائل نزد من اظهر من الشمس است و نهایتا دغدغه ی دوران دبستانم بوده است . یا مثلا دلم میخواست برهه ای از زندگیم را در حجم کم ، مثلا بیست سی خط ، طوری مینوشتم که از تک تک حروفی که استفاده کرده ام دریایی از معرفت به روی مخاطبانم باز شود و با هر کلمه به دانستن آنچه در ادامه می آید حریص تر شوند و در نهایت با ضربه ای ناگهانی نوشته ام را پایان ببرم و مخاطبم را در بهتی عمیق فرو بگذارم که تا چند وقت خورد و خوراک از سرش بیفتد و نتواند به چیزی جز آنهایی که برایش شرح داده ام فکر کند . 

بعضی وقت ها ، به خاطر اشتیاق زیادم به این کار ، برای کسانی که مرا خوب نمیشناسند که خودم هم شاملش میشوم ، ادای کسانی را در میاورم که در بالا وصفشان گذشت . البته واضح است آنچه که در بالا نوشتم اغراقی بود در جهت تفهیم بهتر مطلب و قطعا از عهده ام برنمی آید که تا آن حجم کسی را فریب دهم ولی میتوانید قضیه را در ابعادی کوچکتر در نظر بگیرید . بعد از اینکه نطق های غرائی برای مخاطبانم سرودم ، بعضا پیش می آید که تا چند وقت در نقشم می مانم ؛ دقیقا مانند یک بازیگر حرفه ای . اگر در این بازه ها با من صحبت کنید ، احتمالا احساس خواهید کرد کسی جلویتان نشسته با کوله باری از تجربه و حکمت ؛ کسی که چشمه های معرفت بر زبانش جاری گشته و مانند پیری تجربه دیده ، به هر چیزی که میگویید با دیدی کلی و از بالا نگاه میکند و نظرش را کانه وحی منزل باشد با چنان قطعیتی بیان میکند که شک میکنید نکند نبی مرسل است یا ملک مقرب.

باز هم اغراق کردم ، کلا دوست دارم اغراق کنم . واضح است که مخاطبم هیچ وقت همچین فکری نمیکند ولی دلم میخواهد پیش خودم فکر کنم که با خودش اینطور میگوید .فکر خودم است ، اختیارش را دارم .

علی ای حال ، حرف اصلی چیزیست که الان میخواهم بگویم . اگر از شما بپرسند به چه دلیلی میگویید فلان بازیگر در حال نقش بازی کردن است و شخصیت خودش این نیست ، چه جواب خواهید داد؟

احتمالا میگویید چون "خودش" میداند که با نقشش تفاوت دارد . پس اگر بازیگری در حین بازی کردن به مرضی دچار شود و فراموش کند که بازیگر است ؛ دیگر نمیتواند از نقشش بیرون بیاید و تا وقتی که فرا آگاهی مجدد برایش حاصل نشود در همان حالت میماند . حتی اگر کارگردان کات بدهد و صحنه جمع شود و فیلم برداران هم اثاثشان را جمع کنند و بروند باز هم بازیگر از نقشش بیرون نمی آید ، چون برایش دیگر نقشی تعریف نشده است . صرفا تنها چیزی که میفهمد کاراکترش است و لا غیر . فرض کنید بازیگر ما ، برای اینکه خوب بتواند از عهده نقشش بربیاید ، از چم و خم و زیر و زبر شخصیت کاراکترش از قبل مطلع گشته و با علم تمام به ایفای نقش میپردازد . مثلا فرض کنید بازیگر مذکور میخواهد نقشِ پزشکی را بازی کند و برای اینکار می رود و چند سال طبابت می خواند تا بلکه بازی اش به واقع نزدیکتر شود . حال اگر این تبدیل و دگرگونی برای این بازیگر اتفاق بیفتد و پیش خود فرض کند که  فقط ، یک پزشک است ؛ در آنصورت شما به چه پشتوانه ای میتوانید بگویید که او اشتباه میکند و واقعا چیزی که فکر میکند نیست ؟ امیدوارم جوابتان این نباشد که علمش بر فرض کم است یا تجربه ندارد و قس علی هذا .  در جواب باید بگویم عیبی ندارد ؛ او پزشکی است که هم علمش کم است و هم بی تجربه است ولی کماکان باز هم پزشک است.

میخواهم بگویم انسان ها در دوحالت تبدیل به چیزی شده اند که هستند . یا برای خودشان برنامه داشته اند و خودِ فعلیشان روزگاری هدفشان بوده است و یا بدون آگاهی ، دست نامرئی زمان آنها را به اینجا رسانده است. ادعا میکنم گروه اول از جایی به بعد مجبورند سناریویی که در بالا وصف کردم را پیاده کنند . خودتان را مانند بالا پزشکی در نظر بگیرید که روزی با آرزوی پزشک شدن وارد دانشکده طبابت شده و چند سال درس خوانده است . احتمالا از اواخر سال پنجم ،( حالا در مثل مناقشه نیست ، چه بسا زودتر و چه بسا دیرتر) هر جا که میرود ،  در جمع دوستان و فامیل ، آقای دکتر خطاب میشود . او هم از جایی به بعد برای حفظ ظاهر هم که شده، کم کم نظرات تخصصی پزشکی میدهد و جماعت اطرافش هم حرف هایش را به عنوان یک پزشک میپذیرند . نکته اینجاست ، در اوایل او خودش میداند که پزشک نیست و صرفا یک دانشجو است اما همانند یک بازیگر در نقش یک پزشک فرو میرود و بازی میکند ؛ دقیقا مانند توصیفی که در بالا گذشت .  این علمِ به نقش بازی کردن از جایی به بعد محو میشود و جای خود را به تغییر شخصیتی ای میدهد که گفتم . بازیگر سابق دیگر هم در نظر خودش یک پزشک است و هم در نظر دیگران .

 این ها را گفتم تا بگویم ادا دراوردن و نقش بازی کردن جزء لاینفک رسیدن به هر شخصیتی است که میخواهید . تاکید هم دارم که این آکتور بازی ها لزوما بد نیستند ، صرفا بعضی ها با آگاهی فیلم بازی میکنند و بعضی ها بدون آگاهی ؛ در عالم واقع هم فرقی از لحاظ عملی و در دید ناظر خارجی بین این دو نخواهد بود. هرگاه هم این آگاهی از بین رفت تغییر شخصیتی حاصل شده است ؛  شما هم چه بخواهید و چه نخواهید کاری از دستتان بر نخواهد آمد.

میماند بحث درباره ی بهترین زمان ممکن برای این تغییر . احساس میکنم بعد از حتی یک بار نقش بازی کردن ، شما ناخوداگاه در سراشیبی ای می افتید که به این تغییر ختم میشود . به عبارتی دیگر احساس میکنم نمودار این سراشیبی چیزی مانند کتانژانت منفی یک در همسایگی صفر است و اگر از حدی جلوتر بروید ، دیگر خواه ناخواه عوض شده اید . پس اگر هنوز در نظرتان این کار بد است از نقش بازی کردن ، حتی برای یک بار هم که شده اجتناب کنید ، تاکید میکنم ،حتی برای یکبار.

پی نوشت : 

قصد داشتم خودم را به باد انتقاد بگیرم اما علی الظاهر ورق جور دیگری برگشت :/

ایشالا دفه بعد:))

#موجه_سازی_به_زیباترین_شکل


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

مشو در دامش ای بلبل

فردا صبح امتحان دارم و در حالی که تلاش میکنم بخوابم ، احساس میکنم یک فکر یا حس یا نمیدونم چیِ ناشناخته در وجودم پیدا کرده ام .به قیافه اش میخورد چیزی بین رشک و افسوس باشد همراه با حماقت که چاشنی تمامی متعلقاتم است و اندکی باد در غبغب انداختن جاهلانه ؛ حتی اگر دقیق تر شوم شاید بتوانم رگه هایی از انتظار را هم ببینم . دندانش هم درد میگیرد لامصب و  وقتی میخواهد کپه اش را بگذارد  مانع از این میشود که ذهنش قبل از خواب خالی شود ؛ دائم سیگنال درد درد میفرستد و چون با سیگنال درد مغز مجبور به کار است لاجرم پالس های شئ ناشناخته مذکور را نیز دریافت میکند. احساس میکنم تاریخ مصرف پیام هایش گذشته است . دوست ناشناخته من ، اگر یک هفته پیش می آمدی شاید حرفت را گوش میدادم ولی از آنجایی که میدانم به چه چیز ختم خواهی شد و مزدور چه کسی هستی باید خدمتت عرض کنم مرا با تو و صاحابت هیچ کاری نیست ، امید دارم تا صبح قیامتم هیچ کاری نباشه . برو یاعلی که دندونم درد میکنه . 

شعرِ قبلِ خوابِ امشب (حتی حافظم میدونه اوضاعو):

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

غار افلاطون ، پا در کفش ویتگنشتاین کردن و چند مسئله کلامی دیگر

افلاطون در جمهوری نوشته ای دارد که به افسانه غار معروف است . میگوید غاری را در نظر بگیرید که دارای راهرویی است که تاحدی بزرگ است  که نور خورشید به داخل آن نمی رسد و در انتهای غار چند نفر با غل و زنجیر رو به دیوار بسته شده اند . این زنجیرها طوری قرار گرفته است که این افراد توانایی حرکت به هیچ طرفی را ندارند ؛ نه میتوانند سر خود را تکان دهند و  نه میتوانند اعضای بدن خود و یا دیگران را ببینند . تنها چیزی که قادر به مشاهده آن هستند دیوار روبه روی آن هاست . در پشت این افراد و در داخل غار آتشی برپاشده است که حائلی به اندازه قد یک انسان این افراد را از آتش جدا می کند .و همواره  هم افرادی در حالی که چیزی را بر روی سرشان حمل میکنند در حال عبور از جلوی آتش اند؛ در نتیجه سایه حرکت اشیای روی سرشان بر روی دیوار غار میفتد و زندانیان میتوانند آنرا مشاهده کنند . همچنین زندانیان میتوانند صدای همهمه و حرکت این افراد و طنین آن در غار را نیز بشنوند و این به همراه سایه های متحرک تنها ادراکی است که از دنیای اطراف خود و به عبارتی از "واقع" دارند.

در این شرایط یکی از این زندانیان را فرض کنید که به نحوی سر خود را برمیگرداند و دیوار و آتش پشت آنرا مشاهده میکند .در ابتدا درد ناشی از زنجیر ها او را می آزارد و نور آتش چشمانش را میزند و چون به نور عادت نکرده است به طور موقت کور میشود . در اینصورت خیلی تمایلی به ماندن در این حالت ندارد و رویش را دوباره به سمت دیوار برمیگرداند. 

زندانی دومی را تصور کنید که به نحوی به دنیای خارج از غار برده شده است . در ابتدا مثل حالت قبل نور باعث کوری موقتش میشود اما هنگامی که چشمش به نور عادت کرد شروع به مشاهده دنیای اطرافش میکند و چیزهایی را ادراک میکند که تا به حال در زندگیش ندیده بود .حال اگر بخواهیم دوباره این شخص را به داخل غار و به کنار باقی زندانیان برگردانیم ، شخص در بدو ورود دوباره بینایی خود را از دست میدهد اما این بار این کوری نه به خاطر نور ، بلکه به خاطر تاریکی است.

خودتان را جای یکی از زندانیان همواره محبوس غار بگذارید . ساحت تفکر شما قطعا محاط در چارچوب کلی غار است و نه بیشتر ؛غاری که نماینده مجموعه محسوسات شماست . نمی توانید درباره ی چیزی جز سایه ها و اصوات مبهم پشت سرتان فکر کنید . اصلا تصوری از سایه ندارید و سایه ها را عین واقعیت و حقیقت خارجی میپندارید . هرچند به نظرم محدودیت های زبانی به ما این اجازه را نمی دهند که خودمان را دقیقا در شرایط افراد محبوس تصور کنیم و دقیقا همین محدودیت ها به زندانیان نیز این اجازه را نمی دهد که حتی خیالی خارج از غار داشته باشند . نمی دانم افلاطون خودش این نتیجه ها را از مثالش و شرایطی که توصیف کرده ، گرفته است یا نه اما حقیقتا به زعم من این مثال در حوزه معرفت شناسی و فلسفه ذهن بی نظیر است . برای مثال این سوال را در نظر بگیرید : خلاقیت ذهن انسان تا کجاست؟ پرنده ی خیال افراد زندانی تا چه ارتفاعی میتواند پرواز کند ؟ اصلا خود ما ، به چه چیزهایی میتوانیم فکر کنیم ؟ یادم می آید در یکی از زبان فارسی های دبیرستان درسی بود درباره ی ویژگی های زبان انسانی . آنجا مولف به زایایی ویژه و منحصر به فرد زبان اشاره کرده بود که در عین محدودیت میتوان با آن جملات و مفاهیم نامحدود ساخت ؛ بحث هم دقیقا بر سر همین نامحدود است . احساس میکنم ساختار خلاقیت و تفکر انسان بیشتر حالت سرهم کردن دارد تا از هیچ به وجود آوردن . مثلا موجوداتی خیالی مثل تک شاخ و ابوالهول و امثالهم ، هیچکدام از نو خلق نشده اند . انسان میتواند با مفاهیمی محدود ، اشکالی نامحدود بسازد اما هیچوقت از دایره این مفاهیم اولیه خارج نمیشود ، یعنی نمیتواند بشود . اگر سالها تفکر و خلاقیت به خرج دهید تا نواوری داشته باشید بازهم به نحوی خاص یکسری شی از قبل آماده را با چسب به هم می بندید و اسمش را میگذارید خلاقیت . به گمانم تفکر انسان باید محدود به زبانش و مفاهیم زبانیش باشد . مخلص کلام اینکه انسان های داخل غار هیچگاه در اوج خلاقیت و خیالشان نمی توانند چیزی مثل درخت را تصور کنند زیرا فکرشان محدود است به مفاهیم سایه های متحرک و صداهای مبهم . اینکه این افراد چگونه تفکر میکنند به نوبه خود واقعا جالب است .  اینکه زبانشان از کجا می آید و تا کجا توانایی ساخت و پرداخت معانی را دارد به گمانم سوال بسیار مهمی است . این انسان ها دارای قوه ی مدرکه هستند . به نظرم باید این زبان باشد که به مثابه ماشین مبدلی محسوس خارجی را به مُدرَک ذهنی تبدیل میکند . یعنی تبدیل حس به درک کار این ماشین زبان است و چون زبان منِ نوعی با این افراد متفاوت است پس طبعا درک من نیز از سایه های روی دیوار با آن ها فرق خواهد داشت. دقت کنید میگویم درک "من" ، یعنی حمل متحرک روی دیوار به "سایه" توسط زبان من انجام میشود و برای زندانی سایه ای وجود نخواهد داشت . احساس میکنم تصور ساختار ذهنی این افراد مانند تصور جسم چهاربعدی و شکل بخشیدن به آن در مغز است . تتراکیوب یا تِسِرَکت مکعب چهار بعدی است . اگر این واژه را در ویکی پدیا سرچ کنید احتمالا تصویری کج و معوج و متحرک از تصویر این شکل بر روی ابر صفحه ایکس وای زد می بینید، تقریبا  چیزی مانند نسبت مربع به مکعب. اما تلاش برای تصور خود مکعب چهاربعدی برای انسان محال است  زیرا در فضایی سه بعدی زندگی میکند . به عبارتی شاید زبانش مفهومی از بعد چهارم ندارد . شاید جمله من متناقض به نظر آید که چگونه الان از بعد چهارم حرف میزنم و حتی در جبر خطی از بردارها و رویه هایی در اِن بعد سخن میگویم ولی در همان زمان ادعا میکنم که زبان من بعد چهارم را نمیفهمد . (احساس میکنم مشکل به مراتب جدی تر است ، کام ویت مای ثاتس فِلو ) قاعدتن باید تفکیکی قائل شد بین تصور و درک و در ضمن این تفکیک حوزه هرکدام را مشخص کرد . به نظرم تصور بعد چهارم ، تصوری از جنس وجود است . ادعا میکنم  بعد چهارمی "وجود" دارد اما به علت محدودیت های زبانی قادر نیستم به ماهیت این بعد پی ببرم . پس درک بعد چهارم مستلزم احاطه بر ماهیت آن است اما برای من و زبانم ، وجود ، وجود است و هست و در تک تک کلمات و حروفی که مینویسم روح وجود جریان دارد ، پس من از بداهت وجود حرف میزنم . برای مخاطبینی که این لحظه به ما پیوستند باید بگویم از افسانه ی غار افلاطون به این رسیدیم که انسان های درون غار چگونه فکر میکنند و محدودیت تفکر آنها کجاست . سپس ادعای محدودیت های زبانی را مطرح کردیم و در ادامه به بررسی مفهوم بعد چهارم پرداختیم . با ما همراه باشید ؛شرکت بیمه ایران اقامت خوشی را برای شما آرزو میکند .

باز پس از این ادعا سوال دیگری در حوزه ی پدیدارشناسانه و معناشناسانه ریاضی قضیه مطرح میشود . در جبر خطی و درس های مشابه ، قضایایی را درباره ی ابعاد بالاتر از سه مطرح و ثابت میکنیم . آیا تمام این قضایا به ابعاد از حیث هستی شان نگاه میکند یا پا را از این فراتر میگذارد و از ماهیت آنها سخن میگوید ؟

 این قضایا نمیگویند بعد اِنم چیست . صرفا میگویند اگر بعد اِنم باشد و فلان چیز به فلان نحو هم باشد باید این اتفاق بیفتد . شاید قضایایی که درباره ی خداوند میگوییم نیز از همین جنس باشند . در کلام شیعی ما نمیگوییم خداوند چیست ، میگوییم خداوند در برخورد با مومنان رئوف است یا مثلا میگوییم خداوند در فلان شرایط به انسان ظلم نمیکند . پس ما از وجود خداوند و قضایایی که بر وجودش مترتب میشوند حرف میزنیم . به نظرم عینا همین کار را برای بعد چهارم و پنجم و بالاتر انجام میدهیم . 

بحث درباره ی محدوده فکر انسان بود و ادعا کردیم  انسان های درون غار چون هستند پس با هستی بیگانه نیستند در نتیجه احتمالا میتوانند  صرفا به وجود مفاهیمی خارج از فکر و زبانشان فکر کنند یعنی تنها بگویند : "احتمالا چیزهایی هست که من نمیشناسم."

هرچند نتیجه ای که اکنون برای این انسان ها گرفتم و حکمی که درباره ی آنها صادر کردم تسری حکم مترتب بر خودم به آنها بود . یعنی این "من" هستم که میفهمم شاید چیزهایی وجود داشته باشند که من ندانم ، اما آیا تمثیل در اینجا درست است ؟ یعنی آیا همه ی زبان های انسانی چه ساده و چه پیچیده میتوانند به این نتیجه در مورد خودشان برسند؟ ادعا میکنم عنصر مشترک در تمامی زبان ها فهمِ هست بودن و وجود است . هم انسان در غار میداند که هستن یعنی چه و هم من میدانم و به سائقه ی این وجود است که نتیجه ی بالا حاصل میشود. معرفت انسانی شاید به همین معنا باشد . علم به احتمال وجود موجودی ماوراء درک محدود من . برای سادگی فرض میکنیم انسانِ همواره در غارِ ما به چنین معرفتی رسیده است . پس اگر شخصی که افلاطون میگوید به نحوی به خارج از غار کشیده می شود و دوباره به غار بر میگردد به او بگوید که دنیای دیگری وجود دارد ماورای ادراک تو ، او تعجب نخواهد کرد . چرا که احتمالی که در بالا از آن سخن گفتیم برای شخص به یقین نزدیک تر میشود و اگر بنا را بر صداقت خبر آورنده بگذاریم (اگر برایشان اصلا صداقت تعریف شده باشد) احتمالش کاملا به یقین تبدیل میشود و با قطعیت میگوید "چیزی هست." 

نمیدانم نتیجه ای که میخواهم از این قضایا بگیرم تا چه حد مربوط است و آیا تا به حال کسی این هایی را که میخواهم بگویم  از این سخنان افلاطون نتیجه گرفته است  یا خیر (که قطعا قطعا گرفته است ) ولی به نظرم مسئله ی رسالت و بعثت ارتباط تنگاتنگی با این موضوع دارد . کسی آماده پذیرش دعوت پیامبران است که قبلا پیش خودش حالا به ای نحو کان به چنین معرفتی رسیده باشد ، تا کسی به اینجا نرسد هر چقدر هم روضه ننه من غریبم در گوشش بخوانی خرجش نخواهد رفت . صرفا میشود مسیر رسیدن به چنین معرفتی را تسهیل و هموار کرد ،همان  کاری که پیامبران کردند ؛ و بعد از نیل به این معرفت انسان ها را به موجودی دعوت کرد که قبلا آنها را به یقین رسانده بودند که هست و قضایایی را  درباره این موجود گفت از جهت بودنش ، که مثالش در مرحله ای به مراتب اسفل، همان قضایای جبر خطی مذکور است . 

فعلا اینا همونایی بود که میخواستم بگم. تا سلامی دیگر بدرود!

پی نوشت یک : این حجم از حاشیه رفتن کلا بی سابقس .

پی نوشت دو فور مای سلف این فیوچر :دیس ایز عِ سمپل عاو یور ثاتس فِلو این یور چایلدهود .

پی نوشت سه : خوبه امتحان دارم :l

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

در رثای شیخ نمر و اتفاقات بعد آن

دیروز شیخ نمر را کشتند ، به ناحق کشتند ، مظلومانه کشتند و مثل ارباب بی کفنش سرش را جدا کردند . خون محبین امیرالمومنین اگر به دست این اولاد حرام نریزد جای تعجب دارد . لعنت به آنکه پایه گذار سقیفه شد که شیعه هر چه میکشد از آن دو ملعون ازل و ابد است ، اللهم زِد فی عذابهما و لا تخفف عقابهما ؛ و اما بعد:

دیشب اتفاقاتی افتاد که به نظرم یکی از احمقانه ترین و خطرناک ترین ضرباتی بود که میتوانست در این زمان به منافع ما وارد شود . تجاوز به سفارت عربستان که تجاوز به خاک کشور عربستان است و تمامیت ارضیش را به مخاطره می اندازد به یک طرف ، غارت سفارت و برافروختن آتش از طرف دیگر باعث شد که نه تنها در مجامع جهانی مقصر و متجاوز شناخته شویم بلکه حرف ما دیگر بُرش لازم برای مقابله با سعودی سفاک را نداشته باشد و هرگاه اعتراض کنیم سعودی بگوید شما متجاوزین حق اعتراض ندارید . به راستی بهتر از این نمیشد هم خون شیخ مظلوم را هدر داد و هم با آبروی تنها کشور شیعه در این جنگ ایدئولوژی بازی کرد.به راحتی هم اذهان جهانیان را از موضوع اعدام ناحق شیخ به تجاوز ایران به سفارت عربستان و بی کفایتیش در حفظ اماکن دیپلماتیک برگرداند. جالب اینجاست متجاوزین فریاد حیدر حیدر هم  سر میدادند و احتمالا در خیالشان اجر کسی را داشتند که  همپای امیرالمومنین در صفین جنگیده است . تلویزیون ملی هم مثل همیشه میگوید کار نیروهای خودسر بوده است و احتمالا جاسوس های خود عربستان بوده اند که آتش فتنه را شعله ور ساخته اند و گرنه این وصله به دامان پاک  مردم فهیم و انقلابی ما هرگز نچسبیده و نخواهد چسبید و تمام این دسیسه ها ، خدعه های شیطان بزرگ و عُمالش است برای به بازی گرفتن و در نهایت خاموش کردن نور حق ؛ حال آنکه نمیدانند سرنوشت کسانی را که یریدون ان یطفئوا نورالله بافواههم و یابی الله الا ان یتم نوره و لو کره الکافرون .

 این ها را میگویند و تقصیر را به گردن افراد موهومی ای می اندازند و خوشحالند ازینکه مقصر شناسایی شده است ،ترفیع میگیرند و راهپیمایی برپا میکنند و در حالی که چشم هایشان پر از نور بصیرت شده است برای دیگران کُری های سیاسی میخوانند . 

اصلا گیریم شما راست بگویید ، کار کار عربستان خبیث بوده است که خواسته دهان بزرگترین معترض به اعدام شیخ شهید را به نحوی ببندد ، پس نیروهایی را به عنوان نفوذی فرستاده  تا بکنند آنچه را که نباید میشد اما سوال من اینجاست ، فرض بگیریم پنج نفر جاسوس بوده اند ، اصلا ده نفر جاسوس ، اصلا بیشتر، بیست نفر جاسوس در روز روشن وارد شده اند و اقدام به خرابکاری کرده اند . کاری ندارم برای کسانی که ریگی را آنطور در هوا میقاپند فهمیدن ورود این جاسوسان و توطئه احتمالیشان از فهمیدن اینکه الان شبست واضح تر است و اگر اینطور میدانستند قطعا اقدام میکردند اما فرض کنیم همه در خواب بودند تا دوستان جاسوس ما بیایند و خرابکاری کنند . میخواهم بگویم قاطبه و اکثریت قریب به همه کسانی که دیشب به  سفارت حمله کردند خود مردم بودند و نه مزدوران سعودی . تا خود این مردم از خود بیخود نمیشدند و فیلشان یاد هندوستان نمیکرد هیچ وقت این اتفاق نمیفتاد . خودم به شخصه آدم هایی را میشناسم که اصلا ازشان بعید نبود دیشب با یک موتور پالس بروند دم خانه ی رفیقشان و با شوری انقلابی بگویند : "حاجی بریم  سفارتو بکشیم پایین ، این مادر فلان های فلان فلان" و الخ . و رفیقشان هم بگوید "بریم داداش ، بریم دل آقامونو شاد کنیم" و با هم بروند و حماسه بیافرینند .

اولا هر بلایی که سرمان می آید تقصیر خودمان است . قطعا این افراد دیگر مثال تام و تمام احمقند . دراز گوش صفتانی که نسبت دادن خریت به آنها ظلم به تمام خران است . تا اینجایش قبول ؛ انسان به خودش دلداری میدهد و میگوید همه جا احمق وجود دارد ،فقط مختص این مملکت و این مردم نیست و واقعا هم وجود دارد ولی نکته اینجاست که چرا احمق های جامعه ما تا این حد تاثیرگذارند ؟ نیاز به یاداوری حماسه های تسخیر سفارت انگلیس و قبلش سیزده آبان نیست ؛نیاز به یادآوری وعده های سیب زمینی هم نیست . هر کس به وجدان خودش رجوع کند سریعا موردی را پیدا میکند که دود حماقت جماعت احمق در چشمش رفته است . 

 به نظرم یکی از دلایلی که حرف جماعت احمق تا این حد تاثیرگذار است میتواند  در شعارهایی باشد که صبح تا شب در بوق و کرنا میکنیم ، شعار هایی که حماقت در آنها یک ارزش عمده است. مثلا همین روحیه انقلابی که از آن همواره به نیکی یاد میکنند ، نصف مشکلات این نظام از سر همین روحیه انقلابی است . میگویند جوانان مومن و متعهد و انقلابی ما ، حال این دوستان انقلابی میخواهند کدام انقلاب را به سرانجام برسانند؟ حتی اگر واژه ها برای انسان  معنای حقیقیش را از دست بدهد ، چیزی از مفاهیم موجود در آنها کاسته نمیشود . یک انقلاب با روحیه انقلابی به ثمر میرسد، قبول ؛ با تکیه بر نیروی ایمان و فلان و فلان به سرانجام میرسد ، قبول ؛ ولی همه این ها دقت کنید برای انقلاب است . برای براندازی حکومت فعلی و روی کار آمدن حکومت جدید . مگر معنای انقلاب چیزی جز این هست؟ برای مثال عرض کنم . اوایل انقلاب همه اسلحه داشتند ، خیابان ها میدان جنگ بود ، همه جا ایست های بازرسی کارگذاشته بودند و الخ . واضح است شرایط انقلابی روحیه انقلابی میطلبد . نیاز بود در آن شرایط بر فرض مثال تیری در کنند ، زد و خوردی صورت بگیرد و چیزهایی ازین دست اما همان کارها اگر در زمان فعلی صورت بگیرد چقدر مضحک و احمقانه است ؟ فرض کنید در خیابان ها نیروهایی مردمی با ریش های بلند و موهای ژولیده با یک ژسه جلوی شما را بگیرند و از شما بخواهند مدارک شناسایی ارائه دهید ، در صندوق عقبتان را باز کنند و به شیشه های آبغوره ای که قصد بردنشان به منزل را دارید گیر بدهند . شما هم  کافی است تا  به آنها بگویید بالای چشمتان ابروست تا سریعا با چند بیسیم ،  کت بسته و گونی به سرکشیده به مکانی نامعلوم منتقل شوید و به جرم ضدانقلابی بودن مدت ها بدون محاکمه در بازداشت به سربرید .

دقیقا همین اتفاق فقط با غلظتی کمتر در حال روی دادن است . حمله به سفارت شاید کاری بود که در سال پنجاه و هشت اجتناب ناپذیر بود و شاید با هزار اما و اگر بتوان فقط در مورد آن سکوت کرد و نظری نداد اما باید توجه داشت آنموقع انقلاب بود و روحیات باید انقلابی میبود اما حضرات گویا هنوز دلشان نمیخواهد دست از شور انقلابیشان بردارند و کارهایی میکنند که با هیچ منطقی قابل توجیه نیست .اگر هزار بار هم مسئولان این اقدام را محکوم کنند و حمله به سفارت را غلط بخوانند باز هم این مشکل درست نخواهد شد مگر تجدید نظری جدی در سیاست های کلانشان کنند ، از شعار های چهل سال قبلشان دست بکشند و به جای حرف ها و وعده های پوچشان به نفع عقلانیت ، واقعا عقلانی شوند . هرچند قطعا هنگامی که امثال این انتقادات را بشنوند دادشان درمیاید که "ای منافق کور دل ، از خون شهدا خجالت بکش ، کسانی که جانشان را دادند تا تو و امثال تو به اموال و ناموستان تجاوز نشود" اما در جایی که بعضی ها آنقدر احمقند تا باور کنند و بعضی ها خودشان را به حماقت میزنند تا از آب گل آلود کارخانه ی صیدماهی راه بیندازند  این پاسخ مسئولین هم قطعا راهگشای ما خواهد بود و حتما ما را متنبه خواهد کرد که تا چه حد در خطا بوده ایم و چه نسبت های سوئی را به دلسوزانمان داده ایم. پس عاجزانه از درگاه خداوند طلب مغفرت داریم و امید داریم مسئولین پیش شهدا شفاعت ما را بکنند. به هر حال مسئولین هرچه بگویند شهدا سمعا و طاعتا اطاعت میکنند و همه متفقند که اگر دلسوزی های مسئولین نبود اکنون تمام زحمات آنها بر باد رفته بود . 

از همه مسئولین و مردم عزیز هم متشکریم که تنها حمایت های آنان بود که باعث شد اکنون راه درست را پیدا کنیم و به دام شیطان بزرگ گرفتار نشویم .

والسلام علی من اتبع الهدی .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

از احمق میگریزم

چیزی داریم به اسم عزت نفس ، حتی شده اگر همه ی داراییتان را بدهید ، عزت نفستان را راحت از دست ندهید . (اصلا حرفم مصارف سیاسی هم ندارد ، چون به نظرم عزت نفس در مقیاس میکروسکوپیک با ماکروسکوپیک که عزت نفس یک جامعه باشد تفاوت هایی دارد)

میرداماد - رحمه الله علیه - نامه ای مینویسد به یکی از کسانی که بر او اشکال بیخود گرفته بود . نامه اینگونه شروع میشود : رحم الله امرأ عرف قدره و لم یبعد طوره . نهایت مرتبه بی حیایی است که برخی نفوس معطله و هویات هیولانیه در برابر عقول مقدسه و جواهر قادسه به لاف و گزاف و دعوی بی معنی برخیزند . 

بیشتر روی سخنم با قسمت اول حرف است ، رحم الله امرا عرف قدره و چون عرف قدره، لم یبعد طوره . به زعم من ، هر شخصی فارغ از عارضیاتش به خودی خود با ارزش است . این عارضیات به جز تقوی که میماند ، همه فانی اند . و دلبستگی و افتخار به چیزهای فانی اوج حماقت و ادنی مرتبه سفاهت است فلذا هیچ کسی ، تاکید میکنم  هیچ کسی حق ندارد شما را خوار کند یا طوری رفتار کند که این حس در شما به وجود بیاید که از حد سویه در رفتار دو طرفه پایین آمده اید . امام رئوف در حدیثی ویژگی های مومن را برمیشمرند . در آخرین ویژگی میفرمایند : کسی را نمی بیند مگر اینکه میگوید از من بهتر است . خود این بیان میکند که تقوی مانع از فخر فروشی میشود و اصلا ایمان با چنین رفتاری جمع نمیشود . پس اصلا آنچه بیشتر به آن سفارش شده است ، خود پایین آوردن است نه بالا بردن . نکته ی لطیفی در این میان هست ، آن هم اینکه کسی حق ندارد شما را پایین آورد اما خودتان بهتر است که خود را پایین آورید . مثلا تواضع در مقابل استاد یا در مقابل والدین شاید ازین جنس باشند اما کماکان تاکید میکنم ، در مقابل کسی تواضع نکنید که سوار تواضع شما شده و از آن سو استفاده میکند . 

نمیدانم کدام احمقی حرف از غرور مزخرفی در رابطه های عادی زده است که دود این حرف مهمل هنوز در چشم مردم میرود . 

شک ندارم که بعضی از مردم مترصد فرصتی اند تا سوار شما شوند اما با عینک بدبینی به همه ی مردم نگاه کردن ، بدون هیچ فیلتری همانقدر ابلهانه است که تکبر در مقابل استاد . انسان باید مخاطبش را بشناسد و با توجه به آن در رفتارش یکی از سه حالت زیر را داشته باشد . یا تواضع کند ؛ حالا به هر دلیلی ، چه احساس میکند طرف مقابل حقی بر گردنش دارد یا تقوایش مثلا بیشتر است یا حتی علمش . اگر هیچ کدام ازین حالت ها و حالات مشابه نبود باید خود را در جایگاهی مساوی قرار دهد و این جایگاه را حفظ کند یا اگر شرایط عوض شد تواضع کند . به زعم من تنها و فقط تنها در صورتی انسان مجوز این را دارد که خود را بالا بگیرد و با تبختر به طرف مقابلش نگاه کند که احتمال زیادی میدهد که طرف از تواضع یا حتی حد مساوی نگاه داشتن او سوء استفاده میکند و از فرصت ایجاد شده استفاده کرده و خود را بالا میبرد . به نظرم در حالت عادی اصلا ادامه ی رابطه با همچین فردی لزومی ندارد اما در شرایط ناچاری انسان باید تا حدی خودش را بالا بگیرد که به فرد مقابل برسد ، نه ذره ای کمتر و نه ذره ای بیشتر .

تکبر و غروری که بیجا باشد ، در نظر شخص دوم، انسان را حتی اگر در قله های علم و معرفت نیز باشد به پست ترین چاه های حماقت و بی خردی میکشاند . غرور بی مورد نه تنها انسان را بالا نمی برد بلکه هزار مرتبه پایین تر از چیزی که در واقع هست قرارش میدهد و بذر کدورت و دلخوری را میپاشد ، پس بترسم و بترسیم از غرور بیجا .

پی نوشت : در روابط عادی روزمره برای دو انسان که خود را آدم کوچه و خیابان نمیدانند و ملاک های رفتاریشان نیز ، همان ملاک های رفتاری عرف عقلاست ، غرور بینهایت احمقانه است ، فارغ از اینکه جنسیت ها متفاوت باشد، حتی اگر طرفین خود را مذهبی بخوانند . 

 لزوم داشتن چیزی که دخترها احتمالا از آن به غرور یاد میکنند ، بر کسی پوشیده نیست ، اما اگر کسی آنقدر بی شعور است که توانایی تفکیک اشخاص و جایگاهشان را از هم ندارد و انسان بودن افراد را صفتی برای جنسیتشان میگیرد به جای اینکه برعکس باشد ، همان بهتر است که در جهل مرکب بماند تا صبح دولتش بدمد .

#حرصم_درومده

#از_احمق_میگریزم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

بحثی پیرامون مشتقات مرتبه اول و دوم زندگی

در روزی که انسان در آن ده ساعت از عمرش را بی وقفه پای پروژه ی درسی مثل ریاضیات مهندسی بگذارد توقعی نمیرود که رویداد شگرفی رخ دهد ، اما نکته ای که میخواهم بگویم همین است ، توقع رخ دادن یک رویداد شگرف . اصلا چرا باید اتفاق خاصی بیفتد ؟

حقیقت امر  اقلا تا اینجا و  به زعم من این است که انسان یک سیستم حساس به تغییر است نه مقدار . یعنی مقدار رضایت یا نارضایتی او از احوالش را داشته هایش تعریف نمیکند بلکه این تغییر این دارایی هاست که که مشخص میکند که خوشحال باشد یا ناراحت . پس اگر رکود زندگی انسان را فرا بگیرد ، بنابر قاعده بالا ، چون انسان هدفش در زندگی رضایت است و این رضایت از یک تغییر حاصل میشود، دنبال تغییر است . اگر اندکی بخواهم  دقت فلسفی بحث را بالا ببرم باید بگویم تغییر همواره هست . انسان دائما در حال جذب صور ادراکی است و دائما در مسیر زمان عوض میشود اما تغییری که در بالا از آن صحبت کردم نوعی تغییر محسوس است نه از جنس خود تغییری در زمان یا جذب صور ادراکی چرت و پرت . گاه انسان به جایی میرسد که تغییر بی هیچ قیدی را میپذیرد . البته هنوز به این حالت نرسیده ام ولی حدس میزنم اگر این روال همین طور ادامه یابد خیلی این خواسته دور از ذهن نخواهد بود.

سوال دیگری که پس از قبول این تغییر برمیخیزد سوال از نحوه ی جمع آرامش و تغییر است .اگر فرض کنیم انسان ذاتا دنبال تغییر است پس آرامشی که همه ما در زندگی در پی آنیم چیست؟ 

آرامش از سکون می آید و سکون با تغییر مخالف است . به نظرم می آید آرامش ، سکون در نحوه ی تغییر این تغییرات است . انسانی که بتواند تغییرات زندگیش را پیش بینی کند و به اختیار خودش درآورد و به معنای اعم آنرا مهندسی کند ، از طیب خاطر برخوردار است و آرامش دارد . 

اینکه چقدر زندگی انسان قابلیت مهندسی دارد خودش بحث دیگری است که فی الحال ، حال فک کردن بشو ندارم ;) .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

اصالت ماهیت روش شناختی

یکی از مسائلی که جدیدا فکرم را به خود مشغول کرده است و سابقا آنرا یکی از بدیهیات میدانستم و تا حد مستقلات عقلی برای آن ارزش قائل بودم دید ماهیت نگر بود . تا جایی که یادم می آید، از همان بدایت امر (که واقعا سختم است این بدایت امر را مشخص کنم) چیزی که برایم ارزش داشت سوال از ماهیت اشیا بود . مثلا یکی از نمود های عملیش چیزی بود که درباره ی خاطرات نوشته بودم . از وقتی برای ذهنم اتفاقات اطراف و درونم ،رنگ حماقت به خودش گرفت ؛ این اصل اساسی هم زیر سوال رفت و جای خود را به چیزی داد که در کلی ترین حالت میشود آنرا نفرت از انتزاع نامید . یکی از چیزهایی که در مورد ذهنم مطمئنم همین انتزاع دوستی است . شک ندارم اگر در اتاقی تنها ولش کنید ، اگر واقعا تنها باشد ، حتی فضا خالی از اتاق باشد و حتی خالی از فضا ؛ حتم دارم همان  جا سر جایش می نشیند و تا صبح قیامت نظریه میبافد راجع به تنهایی و تبعاتش و حتی وقتی که اسرافیل در صورش میدمد ناراضی است که ما انتزعتُ حق انتزاعک . این به کنار اما واقعا آیا این همه انتزاع درست است؟ اصلا به چه دردی میخورد ؟ حتی اگر بیایم و ساعت ها راجع به فواید انتزاع ، انتزاع ببافم در نهایت جواب خودم را داده ام . انتزاع نسبت به عمل انتزاع بسته است. چیزی که در حال حاضر به دنبالش هستم پیاده سازی این انتزاعات در متن واقع است. حتی جدیدا به ارزش دانستن و فهمیدن نیز شک کرده ام .نه اینکه بخواهم بگویم میفهمم اما به هر حال فهمیدن نسبی است . با قطعیت میتوانم بگویم افرادی وجود دارند که از آنها بیشتر می فهمم اما آیا با این فهمیدن در موضعی بالاتر از آنها قرار گرفته ام؟ احساس میکنم فهمیدن متاع بی ارزشی است که مانند شن در ظرف وجودی افراد میریزند تا پر شود و شخص به آن مطلوبی که در حال حاضر موضوع بحث نیست برسد . مثلا اگر فرض کنیم این مطلوب رسیدن به چیزی شبیه " ثم دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی "باشد ، آیا لذت معنوی معهود حاصل از میزان نزدیکی است یا برابر است با نزدیکی تقسیم بر ظرفیت نزدیکی؟

 اگر فرض کنیم حالت اول صحیح باشد ؛قاعدتا شبانِ موسی نباید چیزی از این نوع لذت را درک کند اما این خلاف انتظار ماست ، برعکس مثلِ منی که بر فرض مثال مطالعه ها در باب اوصاف و صفات ذات حق داشته ام و کذا و کذا ممکن است کاملا دست و بالم تهی از معنویت باشد . پس احتمال نسبی بودن امر به مراتب زیاد تر از حالت دیگر است . با این حساب کسانی که کمتر میفهمند خوشبخت ترند زیرا زحمتشان برای رسیدن به مطلوب کمتر است . (البته واضح است که از ظرفیت حرف میزنم نه چیزی مثل خود را به نفهمی زدن) و از آنجایی که ظرفیتم به خواسته ی من نبوده است ، پس مجبورم که بفهمم و واقعا  کاربرد لفظ مجبور ، ناشی از جبری است که در این بین وجود دارد . البته کسی که مجبور است بفهمد ،چون اعتقاد به عدل داریم، احتمالا از فهمیدن لذت میبرد اما باید به این نکته نیز توجه داشت که فهمیدن مسئولیت می آورد . علاوه بر آن فهمیدن ملال آور نیز هست .در واقع  بهتر است بگویم مسیر فهمیدن ملالت آور است . مثلا اینکه انسان بفهمد شاید تا کنون درست نمی فهمیده  و دیدش به فهمیدن به آنصورت خالی از اشکال نبوده است . همین اصالت ماهیت روش شناختی و اصالت تسمیه روش شناختی از این جنس اند. شاید قدیمی ترین دعوای این دو گروه را بتوان نزاع فلاسفه و عرفا دانست؛ البته نه تحت این عنوان ولی به نظرم ریشه همان است . فلاسفه به دنبال موجود بما هو موجود بودند و عرفا به دنبال روشی کاربردی برای نزدیکی به واجب الوجود. البته بدیهی است حالت ایده آل اینست که انسان طعم  هر دو طرف را بچشد ، هم عارف باشد و هم فیلسوف اما در عمل به علت محدودیت انسان و گستردگی این عوالم مختلف نسبت به ظرفیت انسان برای درک تمام آنها ، این امر ممکن نیست . پس انسان ناچار است یکی از این دو را برگزیند و آنرا اصل و دیگری را فرع قرار دهد اما این تفکیک مستلزم آن است که یکی بر دیگری ترجیح داده شود . حال سوال اینجاست کدام بهتر است؟ مثلا جایی به نقل از آقای فاضل خواندم که گفته بود با این مضمون که بعد از عمری اسلام خواندن اگر بخواهم اسلام را در یک جمله خلاصه کنم این است که واجباتتان را انجام دهید و از محرمات اجتناب کنید و بعد از آن تا میتوانید به کار مردم برسید ، اگر آن دنیا کسی از شما سوال کرد بگویید فاضل گفته است . 

 همچین دیدگاهی به نوعی ، اصالت تسمیه است . یک اصالت ماهیتی میپرسد کار مردم چیست ، چه جنس و فصلی باید این کار داشته باشد تا شامل این ادعا شود و مزخرفاتی قس علی هذا اما یک اصالت تسمیه ای میگوید "خودمانیم ، معلوم است که به کار مردم رسیدن چیست" و به کار مردم میرسد و برد میکند . در واقع اگر بخواهم به نحو دیگری بگویم ، یک اصالت تسمیه ای مصادیق را میشناسد و آنها را در عمل پیاده میکند و اصلا نیازی نمی بیند تا کلی نگر شود و به دنبال ماهیات باشد. مشکل هم همین است . این شبهه پیش میاید که آیا برای عمل کردن نیازی به شناخت ماهیات وجود دارد یا دانستن مصادیق صرف کافی است تا مطلوب حاصل شود . دیدگاه انتزاعی به اینجا که میرسد دلایلی عقلی پشت هم ردیف میکند در ذم ماهی دادن و تحسین ماهی گیری و اولی را مصداق و دومی را ماهیت تعبیر میکند ولی در واقع اینطور نیست . مصادیق تا جای ممکن تببین شده اند و احتمال اینکه چیزی خارج از این ها در عمل پیش بیاید به شدت کم است ، پس کسی که ماهی گیری نداند به آنصورت ضرر نمیکند بلکه وقت و همت بیشتری دارد و طبعا بیشتر به هدفش که ماهی است میرسد . مشکل اینجاست که شعارهایی که ذهن سر میدهد همه فریب دهنده است ، شعارهایی که شالوده اش همه بر پایه ی کلی نگری است . مزایای کلی نگری واضح است اما مشکلاتش همان هایی بود که در بالا گذشت . 

با همه این تفاسیر البته عقیده داریم "و من جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا" ،در نتیجه امید داریم و واقعا چه چیزی از امید بهتر؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

منتظران را به لب آمد نفس

مرضی داریم به اسم فرار کردن از نوشتن . البته نوشتن به خودی خود بد نیست . از چه نوشتن  باید علت مریضی باشد . مثلا برای منی که قصد داشتم افکارم را بنویسم ، اگر احساس کنم به این مرض دچار شده ام نشان ازین دارد که از خودم میخواهم فرار کنم .از افکارم مخصوصا که البته چیزی جز افکارم به نظرم نیستم ،یعنی حد تام برای خودم مجموعه ی افکارم است .

این به کنار ،  فرار از خود میتواند معلول دلایل متعددی باشد . مثلن همواره در مغز یک سلسله افکار مثل یک کاست گیر کرده در حال پلی شدن اند . هرچقدر هم که این کاست آواز قشنگی بخواند بعد از هزار بار دیگر گندش درمیاید . کلن تکرار ارزش زُداست . عادت هم از سنخ همین مکررات است . عادات زشتند و بی ارزش . نادر ابراهیمی جایی در یک عاشقانه آرام از قول گیله مرد خطاب به پدر عسل نیز همین را میگفت .البته معجزه زبان گیله مرد بود که هنوز بعد از چند وقت یاد این کتاب میفتم . باز هم بگذریم . مشکل هنگامی پدید می آید که انسان از روی عادت فکر کند . درانصورت افکارش نیز بعد از چند وقت رنگ عادت به خود میگیرند و بی ارزش میشوند. انقلاب درونی به نظرم وقتی است که انسان علیه این نوع افکارش قیام کند .انقلاب قیام علیه عادت هاست . در فضای پر اختناق ذهن پر عادت ، سخن تازه زدن جرم است و در نطفه خفه میشود. ازینرو شخص انقلابی مایل نیست به ذهنش رجوع کند زیرا یا درگیر نزاع بی سرانجام و مختوم به شکستی میشود یا آنقدر قوی نیست که بتواند از پس مقاومت در برابر رژیم عادات برآید و پس از چندی همرنگ آن عادت ها میگردد. اوضاع وقتی اسفناک تر است که خود فکرِ انقلاب عادت شود. دراین صورت تنها باید نشست و به حال این ذهن گریه کرد . 

اینها را گفتم که بگویم از خودم فرار میکنم . نمیدانم که این فرار از خود از سر عادت است یا فراری با ارزش. هر چه که هست نتیجه اش میشود خلسه و اتلاف وقت . فکر اگر بخواهد از محل تفکر خارج شود ، چون حیاتش وابسته به محل استقرارش است میمیرد.  در این شرایط حجم دودمانند وهم آلودی کل  ذهن را پرمیکند که یکی از خواصش ، انتظار است ؛ انتظاری بی منتظَر . فقط چیزی باید اتفاق بیفتد اما اینکه آن چیز چیست ولله اعلم . اقلا منتظِران حرفه ای میدانند دنبال چه میگردند. غم سیاه فراق و انتظار را به امید منتظَر به رنگ سبز در میاورند ولی منتظِر بی منتَظر حکمش فرق میکند. این خلسه و بلاتکلیفی در نهایت انسان را از پا درمیاورد . درد فراق هست اما امید وصال نیست زیرا سالبه به انتفای موضوع است . کدام وصال ؟ اصلا مگر فراقی هست که بخواهد به وصال بینجامد تا بعدا بتوانیم راجع به امید این وصال سخن بگوییم. 

شناخت درد خودش یک مرحله از درمان است . اما در شرایط کنونی به کل هیچ ایده ای از این شرایط احمقانه ندارم ، چه برسد به راه حلش. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

برخی مباحث دانشگاهی

امروز که سر کلاس حل تمرین الکترومغناطیس نشسته بودم و به جای گوش دادن به درسی که هیچ از آن سر در نمیاوردم کاپلستون میخواندم (یعنی بی توجهیم به کلاس از روی تسلط زیاد نبود) ناخوداگاه دوباره به این مسئله متذکر شدم که واقعا خاک بر سرم . مثلا در بهترین دانشگاه  مملکت نشسته ام و به جای اینکه اقلا چیزهایی را که در این خراب شده یادمیدهند ،هرچند نخواهم از آنها استفاده کنم ، یاد بگیرم (به هر حال یادنگرفتن آنها خلاف یکی از  اصول اولیه زندگیم است که به شرط لا ضرر و لا ضرار ،مفت باشه کوفت باشه;) ) وقتم را سر چیزهایی میگذارم که هیچ ربطی به درس و رشته ام ندارد .  این که حق دارم اینکار را بکنم یا نه خودش جای تفکر دارد .تلاش میکنم بیطرفانه به موضوع نگاه کنم . اولا عمده اساتید مزخرفند . یعنی نه ارائه مطالبشان از نظم خاصی پیروی میکند نه قدرت ارائه مطلب را دارند و نه هیچ چیز .صرفا در دوران دانشجوییشان رنک بوده اند ، الان هم استاد شده اند . هرچند عکس حرف من در حالت کلی درست نیست ، یعنی نمی گویم هرکسی که رنک بوده و الان استاد شده مزخرف است اما خوب درصد قابل ملاحظه ای اینطورند . با این حساب امکان استفاده از خیلی کلاس ها وجود ندارد یا بازده آنها بسیار ناچیز است و با دید مهندسی اصلا بهینه نیست .از طرفی نمی خواهم تنبلی مفرطی که خودم به آن گرفتارم را منکر شوم . که البته این دو مورد خیلی بیربط به هم نیستند .تنبلی و بی انگیزگی برای شرکت در کلاس ها عمدتا از جایی ناشی میشود که انسان احساس کند وقتش تلف میشود .( باز هم میگویم  این تلف شدن نه به معنای بازده منفی بلکه به معنای بازده پایین است ) در نتیجه دیگر رغبتی برای شرکت در کلاس پیدا نمیکند و کم کم این عادت نهادینه شده و دانشجو تبدیل به موجودی میشود که مثلا از هجده واحدی که در یک ترم برداشته ، عملا پنج واحدش را سر کلاس میرود که سه واحدش ادبیات و دو واحد دیگرش آزمایشگاه است . و باز جالبیش اینجاست که بعد از این ترم نه تنها احساس نمیکند که چیزی از دست داده بلکه با معدل تقریبا نوزده و خورده ای ترم را پشت سر میگذارد (مثالش هم  خودم). کاری ندارم که ترم ، ترم به اصطلاح گلاب ی بود و این حرف ها ولی واقعا جای سوال است که آیا بین شرکت کردن یا نکردن در کلاس سیزده واحد دیگر  هیچ تفاوتی وجود نداشت؟ علما میگویند ترجیح بلا مرجح محال است ، طبیعتا با این احتساب هیچ مرجحی ،اگر پراگماتیک نگاه کنیم  ، وجود ندارد و ترجیح شرکت در کلاس از لحاظ عقلی تقبیح میشود .هر چند میدانم که پشت استدلالم مغلطه ای بزرگ خوابیده است اما دلیل  نمیشود که سیستم از بیخ و بن خراب نباشد . 

هر چند  کسی که مشتاق علم باشد و اهداف بلند پروازانه اش هر  روز جلوی چشمش بیایند این مشکلات برای او مانع جدی ای حساب نمی شود . اساتید هم هنگامی که بحث به اینجا میرسد بلافاصله بادی به غبغب انداخته  میگویند که عصر ، عصر ارتباطات است و شما اگر بخواهید در مورد مطلبی اطلاعات به دست آورید با یک کلیک می توانید هزار توتوریال و ویدئو اجوکیشن و کورس های دانشگاه های مختلف در موضوع مورد نظرتان را به دست آورید .زمان ما اساتیدمان از ما میخواستند در سرمای زیر صفر با چراغ زنبوری بنشینیم و به قول دوستی از جدول ضرب به قضیه دیورژانس برسیم ، ما هم چون همه مشتاق علم آموزی بودیم با شور و شوقی وصف ناشدنی همه ی زندگیمان را وقف سخنان سرشار از در و گهر استادمان میکردیم و این شدیم؛ حال شما چه میخواهید شوید خدا میداند. جدا از تحقیری که تلویحا در اینگونه سخنان وجود دارد که شما هیچ چیز نمیشوید و ما خیلی خفنیم؛ این را باید قبول کرد شرط عقل نیست از نسل های مختلف توقعات یکسان داشت .  امیرالمؤمنین هم که میگوید فرزندانتان را بر اساس زمان خودتان تربیت نکنید دست بر روی همین نکته میگذارد.بگذریم که استادی که واقعا این مسائل را تا حد خوبی درک کند کم است . اقلا من به شخصه به ندرت دیده ام . البته اگر قرار بود که همه ی اساتید ما ، اینگونه باشند بعید میدانستم که اوضاع ما اینگونه بود .  اگر از این بحث های کلیشه ای و احمقانه که همه میزنند و ما هم به تاسی از همه زدیم ، بگذریم ؛ مشکل اصلی تر همان است که گفتم . کسی که مشتاق علم باشد ، پیدایش میکند ، تا اینجا کاملا حق را به اساتید میدهم اما نکته اینجاست که تعداد مشتاقان علم به صورت نموداری نمایی در گذر سال های تحصیل کم میشود. مثلا پس از یک ترم مقدار آن تقریبا شصت و سه درصد مقدار اول ترم میشود ( برابر معکوس نپر) و پس از تقریبا چهار ترم مقدار آن تقریبا به صفر میرسد . که در نهایت کسانی که باقی میمانند عمدتا همان اساتیدی میشوند که شرحشان گذشت . درست است که قرار نیست همه دانشمند شوند و قله های علم را بشکافند اما به نظرم این سرعت زوال  اصلا معقول نیست . به نظرم میشد ثابت زمانی این زوال را از یک ترم به مثلا سه یا چهار ترم رساند که نتیجه اش سی درصد علم دوست بود که احتمالا تحصیلات تکمیلیشان را کاملا از روی علاقه میخوانند و با احتمال خیلی بیشتری فرد مفید تری میشوند . تا الان صرفا مشکلی را که به نظرم هزار بار تا اینجا به صورت های مختلف شکافته شده بود باز هم شکافتم اما پیداکردن راهی برای بهبود وضعیت به مراتب سخت تر است . من هم اگر توانایی ایده پردازی درست و دقیق و پیاده سازی آنرا  را فی المجلس داشتم ، طبیعتا اینجا نبودم پس سکوت میکنم و مینشینم به انتظار احتمالا یک غبار بی سوار تا بیاید و این وضعیت را درست کند . 

یکی دیگر از مشکلات بنیادینی که به نظرم در این سیستم وجود دارد ، گرایش به  مهندس پروری است. اینکه کسی که ریاضیش خوب است ، حتی اگر درس های دیگرش نیز خوب باشد تقریبا مجبور است مهندسی بخواند ، نه تنها علوم انسانی کشور را ضعیف میکند بلکه مهندس به دردبخوری نیز پرورش نمیدهد و نتیجه اش بعضا به بی علاقگی هایی می انجامد که هر روز میبینم. 

پی نوشت :

یک قانون کلی :

همواره ایده ها احمقانه تر از آن چیزی هستند که به نظر می رسند.

 اگر شک دارید کافی است آنرا بنویسید و یک بار از رویش بخوانید . آنوقت میبینید که افکار ارزشمندتان که کسی هم قدرش را نمیداند و باعث هدررفت شما میشود چیزی جز یک مشت مزخرف نیست . مزخرفاتی  که آنقدر بدیهی اند که هر بچه تازه زبان باز کرده ای میتواند تصدیقشان کند و آنقدر کلی اند که پس از خواندن و دانستنش احساس میکنید با این اطلاعات هیچ کاری نمی توانید بکنید . به زعم خودم این حرف ها به هیچ دردی نمیخورند اما قصد دارم نوشتنشان را ادامه دهم تا به عین الیقین برسم که "آدم ساده ، خبری نیست."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

آنتی تز فاسد

قبلا برای خودم و عده قلیلی نظراتم را درباره ی خاطرات نوشته بودم ، شاید اینجا هم دوباره نوشتم . دوباره این مطلب برایم روشن شد که خاطرات زنده اند تا زمانی که ذی شعوری وجود دارد تا آنها را درک کند.

  قصدم این نیست که دوباره مطالب قبلی را بگویم ، صرفا میخواهم بگویم انسان گاه در معرض واقع پنداری خاطرات قرار میگیرد و آنها را به زمان حال تعمیم می دهد . این هم ناشی از همان جهلی است که گفتم . تا زمانی که حقیقت برای انسان آشکار نشود (منظورم از حقیقت ، حقیقت با معنایی است که خودم از آن مراد میکنم ؛چیزی که قبلا نوشته شد) احتمال اینکه خاطرات دوباره زنده شوند وجود دارد . برای مثال عرض کنم : اشخاصی را دوباره با هم  میبینید که قبلا هم دیده بودید ، در شرایطی تقریبا مشابه . قطعا دیدن دوباره این افراد شما را به یاد وقایعی می اندازد که در گذشته به فراموشی سپرده شده اند ، یا اقلا دلتان میخواسته که آنها را فراموش کنید . حال هنگامی که دوباره این افراد را میبینید ، با وجود اینکه شرایط بسیار با گذشته فرق کرده است و شاید هیچ چیز در جای سابقش نباشد ، باز هم بسیار سخت است که افکار و احساسات سرد و تاریک آن زمانتان را به اینها نسبت ندهید. یعنی حتی اگر در واقع اینطور نباشد و کلا آن افکار غلط باشند ، نا خودآگاه از پستویی در مغزتان بیرون می آیند و با زهر پراکنی در فضای فکریتان آنرا مسموم میکنند . حتی اگر بدانید که این افکار سمی است مهلک تا شما را از واقع دور کند ، نمیتوانید از اثرات وضعی آن چشم پوشی کنید .این سم جلوی چشم شما را میگیرد و مغزتان را فلج میکند و توانایی درست فکر کردن را از آن می گیرد . و لازم نیست یادآوری کنم که مغز به قدری احمق است که میتواند هر چیز را که بخواهد مطابق تمایلاتش بیاراید و از آنجاییکه علف باید به دهن بزی یعنی صاحب فکر خوش بیاید و مغز چون خود قوه ی فاهمه و عاقله است میداند که از چه راهی نفوذ کند تا بیشترین تاثیرگذاری را داشته باشد ، در نتیجه خیالات را واقعیت میپندارید و بر اساس آن تصمیم میگیرید . 

در حال حاضر اصلا دلم نمی خواهد درباره احساسات سرد مذکور صحبت کنم ؛ البته نمیدانم شاید روزی درباره ی آنها نوشتم ولی فی الحال چیزی که مهم است اثرات وضعی این افکار است . عمدتا این افکار با استدلال های قسمت اول مغزم (که ذکرش سابقا آمده بود) به قسمت دوم حمله میکنند ولی تفاوت اینجاست که حمله آنها در جهت روی کار آمدن قسمتی فاسد است نه برای فراهم کردن مقدمات بقای اصلح . حمله میکنند تا فسادشان را به کل تعمیم دهند نه راه را برای قسمت اول باز کنند . از اینرو شر بزرگتری هستند نسبت به قسمت دوم . شری که از درون قسمت دوم درامده و مانند آنتی تز دهانش را باز کرده تا آنرا ببلعد ولی نه در جهت سنتز تزی بهتر ؛ در جهت سنتز فساد .

پی نوشت:

احساس میکنم آن قسمتی از خودم که مینویسد به قدری مقهور و مغلوب سایر قسمت هاست که  هیچ توانی برای تاثیرگذاری ،  بالفعل ، ندارد . صرفا میتوان امید داشت گذر زمان قوه ی قسمت نویسنده را به فعل تبدیل کند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی