چند وقتی شده که در بروز احساساتم خنس شده‌ام. نمی‌خواهم بگویم که قبلا احساساتم به دهانم راه داشت و هرچه آن داخل بود به زبان می‌آمد اما اکنون همان هم دیگر نیست. پارسال به نظرم بود که همین‌جا نوشته‌ بودم عده‌ای هستند که در کنسرت کلهر هم حتی یاد و خاطرشان از ذهنم منفک نمی‌شود. چند شب پیش باز هم قسمت شد و این بار با خواهرم یک‌ بار دیگر «پردگیان باغ سکوت» را شنیدم. تنها با این تفاوت که این بار دیگر چیزی ذهنم را پر نکرد. در پرانتز بگویم که دلم می‌خواست این جا از حرف زدن و بیان مستقیم و شفاف « ما یُحدث فیی» ابا و اکراه نداشتم اما دارم؛ برای همین مجبورم خودم را به زحمت بیندازم تا آن‌چه داخلم میگذرد را به زبانی درخور بیان کنم تا هم به سیخ آسیبی نرسد و هم کباب مغز پخت شود، فلذا مجبورم به شعر رو بیاورم و حقیقتا چه راهی می‌ماند بهتر از شعر؟
شجریان در معمای هستی شعری از حافظ میخواند در دستگاه شور با این مطلع که «مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم/ تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم»؛ در ادامه‌اش هم میگوید: «نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی/گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم». خلاصه کلام را بگویم که حالم روضه مفصل این دو بیت است.
 تا جایی‌که یادم می‌آید همواره خودم را منع کرده بودم از اینکه صریحا چیزی تحت عنوان یا با مضمون سوگ‌نامه بنویسم، شاید فکر میکردم (یا حتی میکنم)‌ که چیزی در دنیا ارزشش را ندارد که خودم را برایش این‌طور حقیر کنم. به هر حال تا غمی انسان را از پا درنیاورد، انسان برایش کاری نمی‌کند زیرا ذاتی این جهان خواه‌ناخواه غم است و از آن گریزی نیست، پس آدمی برای هر غمی اینطور نمی‌کند. این هم همواره برایم سنگین بوده که بگویند (یا پیش خودم بگویم) که فلان چیز، فلانی را از پا درآورده؛ مضافا بر این که همواره فکر میکردم (و میکنم) که همیشه غمی بالاتر یا شرایطی سخت‌تر قابل تصور است و چون تصورپذیری منجر به امکان می‌شود، در نتیجه همواره غمی سخت‌تر ممکن است. این‌ها را برای این گفتم تا بگویم با عقلم شُکر می‌کنم و با دلم ناشکری. دلم می‌گوید «نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک» و عقلم می‌گوید «کدام خاک مرد حسابی؟ کدام درد که زیادتت شود؟»*. علی ای حال، غریب اوضاعی است. نه بوی مهر میشنویم و نه روی پروراندن مهر دگر کس داریم. حقیقتا سخت هم در اشتباهیم. تا اندکی هم موفق می‌شویم، در یک حرکت هر چه رشتیم پنبه می‌شود و برمیگردیم سر خانه اول: نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک لامصب، به خدا نه راه است این. خدا عاقبتمان را به‌خیر کند. 
پی‌نوشت مربوط به*:
 این وسط نکته‌ای بگویم بسیار ناموزون با حال که جناب کریپکی در Naming & Essence ، می‌گوید درد همان احساس درد است؛ پس وقتی احساس درد داریم یعنی درد داریم. در نتیجه فارغ از اینکه جایی واقعا درد کند یا نه، احساس درد واقعی است. این نکته را به این خاطر گفتم که دردی که دل می‌فهمد واقعی است و هرچند جایی درد نکند چیزی از درد بودن آن نمی‌کاهد.