فیلسوف اُمی

تعمقی پساساختارگرایانه در باب ترشحات زائد ذهن

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

شکواییه و درد اگزیستانسیال

 حافظ می‌گوید: «جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند/ در دایره قسمت اوضاع چنین باشد» بعدش هم مثالی می‌زند؛ می‌گوید «در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود/ کاین شاهد بازاری، وان پرده‌نشین باشد.»

قرار نبود اردیبهشت این چنین بگذرد، دلواپسی و اضطراب اگزیستانسیال از یک طرف، و بلا‌تکلیفی و استیصال از عاقبت امور و اوضاع فعلی از طرف دیگر، همان گرداب هایلی است که همه‌ی کارم ز خود‌کامی را به بدنامی کشانده است. این سینه‌ای که مالامال درد است، هم‌دمی را طلب می‌کند که این بار دیگر نباید اشتباهی مهلک کند و آن را از بیرون بجوید؛ زیرا آدمی از عالم خاکی به دست نمی‌آید، عالمی دیگر بباید ساخت و آن جا آن را یافت.

جهانِ نومِن کانتی، آن طور که او بیان می‌کند، جایی است که اراده آزاد در آن تحقق می‌یابد. اما جهانِ فنومن، در عوض جهانی پر از قید و بند است، جهان استیصال است. باید مشکل را از درون حل کرد، جایی که اراده‌مان برای آن می‌تواند کارگر واقع شود و راه به جایی ببرد. برای همین، انقلاب کپرنیکی کانت، همه‌ی توفیقش در این بود که نگاه به درون داشت. در همین خصوص، صوفی‌ای را گفتند سر برآر، انظر الی آثار رحمه الله، گفت: آن آثارِ آثار است، گل‌ها و لاله‌ها در اندرون است. آری گل‌ها و لاله‌ها همه در اندرون است ولی ما آن‌ها را در بیرون می‌جوییم. «ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم» نیز بر همین درون تاکید دارد.

همه‌ی این‌ها را گفتم تا بگویم مشکل منم.‌ آن‌چه میبینم که ناراحتم می‌کند، آن‌چه می‌شنوم که جانم را می‌سوزاند و همه و همه از من است. این منم که می‌سوزم و این منم که خودم را آگاهانه و یا ناآگاهانه به زحمت و مشقت می‌اندازم. این‌ها به این معنا نیستند که در عالم چیزی ناراحت‌کننده وجود خارجی ندارد و همه و همه وهم و خیال است، اتفاقا بالعکس، دنیا سراسر رنج و عنا است ولی با این تفاوت که این منم که رنج می‌بینم نه اینکه رنج داده بشوم. به قول کانت، جهان درون ماست.



[نوشته‌شده در راستای شکایت از عالم و مافیها]


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

اخلاق فرادینی: واحد یا متکثر؟

امروز توفیق یافتم و توانستم در جلسه‌‌ای با موضوع «شکاکیت دینی درباره‌ی اخلاق» که استاد گران‌قدر دکتر ابوالقاسم فنایی آن را ارائه میکرد حضور پیدا کنم. اگر بخواهم جانمایه کلام ایشان را در چند خط خلاصه کنم باید بگویم ایشان قائل به این هستند که اخلاق وابستگی معرفت‌شناسانه و هستی‌شناسانه به دین ندارد. به عبارتی دیگر ایشان معتقدند وجود اخلاق وابسته به وجود دین نیست و تنها از طریق گزاره‌های دینی نیست که ما قادر به شناخت حکم اخلاقی هستیم. البته این سخن به معنای نفی اخلاق دینی نیست بلکه اخلاق دینی از ترکیب اخلاق فرا دینی و گزاره‌های دینی و برخاسته از شرع به وجود می‌آید. به عبارتی دیگر اخلاق دینی زیرمجموعه‌ی اخلاق فرا دینی است. همچنین ایشان در جای‌جای کتاب اخلاق دین‌شناسی خود به این نکته اشاره کردند که در موارد تعارض گزاره‌ی اخلاقی با گزاره‌ی دینی، به طور پیشینی هیچ کدام بر دیگری تقدم ندارد، بلکه باید گزاره‌ای را اختیار کرد که از اعتبار معرفت‌شناسانه‌ی بیشتری برخوردار باشد.

در انتهای جلسه از ایشان پرسیدم که شما گویی اخلاق فرا‌دینی را به مثابه یک امر مطلق می‌نگرید که در آن هیچ گونه خلل و مناقشه‌ای جای ندارد و همه‌ی مردمان در آن اتفاق نظر دارند؛ درصورتیکه میدانیم فرا اخلاق (meta ethics) اقلا در جامعه‌ی آکادمیک غربی اصلا این طور نیست و شاهد مدعای من ژورنال‌های متعدد و مقالات متکثر و بعضا متضاد درین زمینه است. حال اگر این پیش‌فرض را بپذیریم که اخلاق فرادینی متکثر است، در آن صورت چون اخلاق دینی از ترکیب این اخلاق با گزاره‌های دینی پدید می‌آید، درنتیجه اخلاق دینی نیز به مانند سایه‌ی اخلاق فرادینی از آن تبعیت کرده و متکثر می‌شود. درنتیجه به نظر می‌رسد که هیچ مشکلی را حل نکرده‌ایم و همه‌ی تضاد‌های بین اخلاق و شرع میتوانند تبدیل به تضادهایی میان اخلاق و اخلاق شوند و بازهم به خانه اول برگردیم.

ایشان درجواب گفتند که اخلاق بر دو نوع است: اخلاق توصیفی و هنجاری که اولی متکثر و دومی واحد است. اخلاق توصیفی دینی و فرادینی- که تکثر آن را میتوان در فتاوای متفاوت فقها و مقالات متناقض ژورنال‌ها دید- وابسته به فرهنگ و جامعه است ولی یک اخلاق فرادینی واحد و یک اخلاق دینی واحد وجود دارد که به اعتبار آن است که می‌توانیم اخلاق‌های توصیفی متفاوت را اعتبار‌سنجی و نقد کنیم. هم‌چنین گفتند که می‌توانی برای مطالعه‌ی بیشتر به مطالب ذیل شکاکیت اخلاقی در کتاب‌ها مراجعه کنی. 

من تا این‌جا قانع نشدم و دلایل ایشان- هرچند دلیل فلسفی مدونی ارائه ندادند - من را در خصوص واحد بودن اخلاق هنجاری قانع نکرد که این را به پای سواد کمم گذاشتم. بعد از اینکه جلسه تمام شد شخصا خدمتشان رفتم و از ایشان در خصوص نحوه‌ی اعتبار سنجی معرفت‌شناسانه احکام اخلاقی پرسیدم. به ایشان گفتم قاعدتا برای این سنجش نیازمند اخلاق مرتبه دومی هستیم که خود موید اعتبار آن داوری معرفت شناسانه باشد، که اعتبار آن فرا اخلاق هم خود کاملا معرفت‌شناسانه است، حال به نظر شما اعتبار این معرفت اخلاقی از کجا می‌آید؟ ایشان باز هم گفتند که به کتب معرفت‌شناسی مراجعه کن ولی اصرار کردم که نظر شخص شما را میخواهم که برپایه‌ی آن فلسفه اخلاق شما سوار شده است. ایشان با کمی مکث گفتند که قائل به نوعی رئالیسم معرفت‌شناسانه هستند که آن‌چه ادراک می‌شود و نسبت به آن معرفت حاصل می‌شود عین واقع است و قوای ادراکی انسان فی نفسه معتبرند. در نتیجه برهمین مبنا احتمالا ایشان معتقدند که فقط یک اخلاق هنجاری وجود دارد. آن‌جا هم به ایشان گفتم که یعنی معرفت‌شناسی شما تا همین حد ساده‌انگارانه است که ایشان تا حدی برآشفتند و آن را رد کردند(که خدا از سر تقصیراتم بگذرد اگر به ناحق کردم). به هرحال چیزی که تاحدی به نظرم مشخص است این است که سنت رایج فلسفه تحلیلی با این واقع‌گرایی ساده انگارانه اصلا میانه خوبی ندارد و آن‌چه این اخلاق بر آن بنا شده شاید آن چنان مستحکم نباشد( که اینجا نیز دوباره اندکی برآشفتند). البته از حق نگذریم که اگر این واقع‌گرایی کذایی را قبول کنیم، ادامه‌ی کار بسیار مدون و مستحکم است به طوری‌که نظیری تقریبا برای آن در کتب داخلی ندیده‌ام. علی ای حال به نظرم کار بر روی مبانی معرفت‌شناختی این اخلاق بسیار حائز اهمیت است. خدا عاقبتمان را به خیر کند.

پی‌نوشت: علتی که ایشان به نظرم ناراحت شدند این بود که معادل فارسی naive realism را من در ابتدا به جای واقع‌گرایی ساده‌انگارانه و خام، به علت مشابهت معنا، واقع‌گرایی ساده‌لوحانه ترجمه کردم که بعدش فهمیدم چه گندی زدم و تا ایشان چقدر حق داشته ناراحت شود و چه بزرگواری‌ای کرده است.

پی‌نوشت دوم: جمله‌ی دیگری که ایشان گفتند و ثبتش حتما مفید فایده خواهد بود این است که گفتند اگر میخواهی شکاک دینی باشی لااقل شکاک منصفی باش. ما هم گفتیم سمعا و طاعتا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

هر دم زیادت میکنی دردم

چند وقتی شده که در بروز احساساتم خنس شده‌ام. نمی‌خواهم بگویم که قبلا احساساتم به دهانم راه داشت و هرچه آن داخل بود به زبان می‌آمد اما اکنون همان هم دیگر نیست. پارسال به نظرم بود که همین‌جا نوشته‌ بودم عده‌ای هستند که در کنسرت کلهر هم حتی یاد و خاطرشان از ذهنم منفک نمی‌شود. چند شب پیش باز هم قسمت شد و این بار با خواهرم یک‌ بار دیگر «پردگیان باغ سکوت» را شنیدم. تنها با این تفاوت که این بار دیگر چیزی ذهنم را پر نکرد. در پرانتز بگویم که دلم می‌خواست این جا از حرف زدن و بیان مستقیم و شفاف « ما یُحدث فیی» ابا و اکراه نداشتم اما دارم؛ برای همین مجبورم خودم را به زحمت بیندازم تا آن‌چه داخلم میگذرد را به زبانی درخور بیان کنم تا هم به سیخ آسیبی نرسد و هم کباب مغز پخت شود، فلذا مجبورم به شعر رو بیاورم و حقیقتا چه راهی می‌ماند بهتر از شعر؟
شجریان در معمای هستی شعری از حافظ میخواند در دستگاه شور با این مطلع که «مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم/ تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم»؛ در ادامه‌اش هم میگوید: «نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی/گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم». خلاصه کلام را بگویم که حالم روضه مفصل این دو بیت است.
 تا جایی‌که یادم می‌آید همواره خودم را منع کرده بودم از اینکه صریحا چیزی تحت عنوان یا با مضمون سوگ‌نامه بنویسم، شاید فکر میکردم (یا حتی میکنم)‌ که چیزی در دنیا ارزشش را ندارد که خودم را برایش این‌طور حقیر کنم. به هر حال تا غمی انسان را از پا درنیاورد، انسان برایش کاری نمی‌کند زیرا ذاتی این جهان خواه‌ناخواه غم است و از آن گریزی نیست، پس آدمی برای هر غمی اینطور نمی‌کند. این هم همواره برایم سنگین بوده که بگویند (یا پیش خودم بگویم) که فلان چیز، فلانی را از پا درآورده؛ مضافا بر این که همواره فکر میکردم (و میکنم) که همیشه غمی بالاتر یا شرایطی سخت‌تر قابل تصور است و چون تصورپذیری منجر به امکان می‌شود، در نتیجه همواره غمی سخت‌تر ممکن است. این‌ها را برای این گفتم تا بگویم با عقلم شُکر می‌کنم و با دلم ناشکری. دلم می‌گوید «نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک» و عقلم می‌گوید «کدام خاک مرد حسابی؟ کدام درد که زیادتت شود؟»*. علی ای حال، غریب اوضاعی است. نه بوی مهر میشنویم و نه روی پروراندن مهر دگر کس داریم. حقیقتا سخت هم در اشتباهیم. تا اندکی هم موفق می‌شویم، در یک حرکت هر چه رشتیم پنبه می‌شود و برمیگردیم سر خانه اول: نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک لامصب، به خدا نه راه است این. خدا عاقبتمان را به‌خیر کند. 
پی‌نوشت مربوط به*:
 این وسط نکته‌ای بگویم بسیار ناموزون با حال که جناب کریپکی در Naming & Essence ، می‌گوید درد همان احساس درد است؛ پس وقتی احساس درد داریم یعنی درد داریم. در نتیجه فارغ از اینکه جایی واقعا درد کند یا نه، احساس درد واقعی است. این نکته را به این خاطر گفتم که دردی که دل می‌فهمد واقعی است و هرچند جایی درد نکند چیزی از درد بودن آن نمی‌کاهد.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی