آن چیز که از ظاهر قضیه برمیاید این است که ذهن همواره در پی عادی سازی است ، یا اقلا ذهن من اینطور است . حتی ناراحتی و درد هم عادی میشود . خوب اصلا این خوب نیست ، اگر بناست قضیه ای انسان را آزار بدهد، باید کارش را خوب انجام دهد . دردی که عادی شود درد نیست ، میپیوندد به مکررات و عادات که پیشتر وصفش را در همین جا تا جایی که یادم است گفته بودم . مولوی هم وقتی میگوید هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود احتمالا مشابه چنین موضوعی در ذهنش بوده است . دردی خوب است که بماند ، مثلا فکر کنم دردِ عشق اینطور باشد . البته آن هایی که درست و حسابیش را تجربه کرده اند قطعا از من صاحب نظر ترند ولی تا جایی که تا کنون فهمیده ام عشقی که منجر به عادت عشق ورزیدن شود دیگر عشق نیست . میگویند عشق از درون میزاید و نو میشود و طبیعتن در نو شدن هم دیگر عادت راهی ندارد . اصلا شاید برای همین آمده باشد :فان مع العسر یسرا. آسانی نه به آن معنا که عامل خارجی سختی از بین برود ، سختی آسان میشود زیرا سیستمی در انسان تعبیه شده است ضد تکرار . سختی سختی سختی سختی و از جایی به بعد این سختی ها کمرنگ و کمرنگ تر میشوند و در نتیجه مع العسر یسر می آید.
نمیدانم چه مرگم است اما دلم میخواهد طعم بعضی سختی ها همواره زیر زبانم باشد . با حالتی مازوخیست طور دلم میخواهد عذاب بعضی چیزها هیچ وقت کهنه نشود . طبعا هیچ عاقلی دلش نمیخواهد عذاب شود اما هنوز درست نمیدانم دقیقا چه اتفاقی میفتد که همین مدعی عقل طلب چیزی را میکند کاملا غیر عقلانی . البته حدس هایی میزنم اما دلم میخواهد حدس هایم غلط باشند.شاید بگویید چیزی که طلب میکنی دیگر عذاب نیست ، لذتی است در لباس عذاب.شاید تا حدی درست بگویید اما لذت بودنش از عذاب بودنش کم نمیکند . سوال اینجاست چرا انسان از بعضی درد ها لذت میبرد.
پس با لحنی پوکر فیس بخوانید: یا آلامُ خذینی.
پی نوشت : در بالا گفتم میخواهم بگویم درد چیست . اولن که یادم رفت اصلا میخواستم همچن چیزی را بگویم و دوما معلوم است درد چیست . حتی اگر کاملا هم معلوم نباشد ، درک شهودی خودم از درد برای فهمیدن حرف هایم کافی است . :/