گاهی رد پای ناب ترین و اصیل ترین مراحل تفکرم را جایی در کتابی ، لا به لای صحبت های کسی و چمیدانم در جایی غیر از مغزم می بینم . بعد از گذراندن فاز حیرت و فحش که مرتیکه کپی بردار ، چه نتیجه ای باید بگیرم ؟ واضح است ، از طرفی میدانم تا جایی که میفهمم هیچ رنگ غیردیالکتیکی در زمینه خوداگاه این تفکرات وجود ندارد و از طرفی دیگر نویسنده ای این حرف ها را در کتابش نوشته و کتابش گرفته و برای خودش انقلابی به پا کرده است . قطعن چون خواندن کتاب مسبوق به وجود این تفکرات در من بوده پس احتمال تاثیر ناخودآگاه منتفی میشود و تنها چیزی که میماند ظن به الگوهای مشترک است .
انسان ها چندش آور شبیه همند . میپرسید تکلیف چیزی مانند نبوغ این وسط چه میشود . باید بگویم تاثیرش فقط در نحوه پرداختن است و گرنه همه ، دغدغه هایمان یک چیز است . وقتی افلاطون در ضیافتش از عشق مینویسد ، شوپنهاور درباره ی عشق نظرات رادیکال میدهد ، نیچه آنطور از عشق رنج میکشد و از طرفی این همه شاعر به اشکال مختلف یک چیز واحد را توصیف کرده اند چه میتوان برداشت کرد ؟ آیا واقعن موضوعی برای پرداختن نداشتند یا همه انقدر ضعیف و یکنواخت بودند که سطح دغدغه های شان مانند یک آدم عادی نفرت انگیر یک چیزعادی روزمره باشد؟ هر چقدر اثر انگشت پیچیده باشد باز هم در نهایت روی یک انگشت است و مساحتی به اندازه ی یک بند انگشت را اشغال خواهد کرد و نه بیشتر . انسان به خاطر انسان بودنش محکوم به صحبت درباره ی همین بند انگشت است و راهی برای فرار از این بند ندارد . در پرانتز بگویم احساس میکنم تمامی نوشته هایم دارد میشود جستاری درباره ی ویژگی های قیود انسانی ؛ بگذریم . در نتیجه تعجبی ندارد در یک اتاق محدود پر از خرت و پرت ،در حال جست و جو دوبار به یک شی بربخوریم . این عینا معنای محدودیت است و انسان چیزی جز قید و بند نیست . بماند سرخوردگی ناشی از ملالی که معلول یکنواختی ای است که خود آن معلول محدودیت است.
پی نوشت : شرح عکس را بعدا خواهم داد .(البته شاید هم حالشو نداشتم ، تا ببینیم چی پیش میاد.)