فیلسوف اُمی

تعمقی پساساختارگرایانه در باب ترشحات زائد ذهن

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

ایمان ، آیت و معرفت قلبی

یک.
به نظرم میرسد مشیت خداوند بر این قرار نگرفته است که ایمان به او الزام آور باشد . یعنی در دنیای مدرن کنونی ، شاید هیچ گاه نشود به مرحله ای رسید که از آنجا به بعد قطعا وجود خداوند اثبات شود . دوستی مثالی میزد ، میگفت اگر پرده ای بر روی خداوند باشد ، هیچ گاه و هیچ گاه این پرده با فلسفه بافی و استدلال آوردن کنار نخواهد رفت و  اساسا محاجه با افراد بر سر وجود خداوند بی معنی خواهد بود.(چیزی شبیه حرف های کانت) تنها میتوان برای لحظاتی پرده را کنار زد و دوباره بر سر جایش گذاشت و بعد از افراد پرسید پشت پرده چیزی وجود دارد یا نه . یا میگویند اسلمنا و آمنا و یا انکار میکنند. این معنای آیت است ، لنریهم آیاتنا فی الافاق و الانفس. اصولا اهل بیت هیچ گاه برای کسی خداوند را اثبات نکرده اند و هیچ گاه  ادعایی هم برای اثبات خداوند نداشته اند.صرفا امام صادق در حرف هایش برای ابن ابی العوجا دستش را گرفته و برای لحظاتی به طریقی پشت پرده  را نشانش داده است. پیشتر فلسفه علم میخواندم برای بی اعتبار ساختن مبانی علومی که قائل به استقلال و بی نیازی جهان از فیض رب اند . اما در حال حاضر احساس میکنم این ره به جایی نخواهد برد.
دو.
کتابی بود درباب ذهن تحت عنوان "کانشِسنِس اَند مَتِر" نوشته چرچلند،خلاصه ای بود از پژوهش های اخیر در این زمینه ها. جاهایی  درباره ی توجیه مادی پدیده های ذهنی و دوآلیسم و امثالهم بحث میکرد . نتیجه گیری اش تا حدی تِم اَگنوستیک و لاادری گونه داشت و ترجیحش بر سکوتی به نفع متریالیزم بود ولی به نظرم در باب ادراک و اپیستمولوژی نیاز به توضیحاتی بیشتر داشت.
همان دوست قبلی نظریه ای را گفت که خودش معرفت قلبی مینامید.عشق را در نظر بگیریم ،فرض کنیم عشق کاملا پدیده ای مادی و نتیجه بالاپایین شدن چند هورمون و واکنش هایی شیمیایی باشد.همه سخن اینجاست ، نمود و معلول نهایی این تغییرات کجا اتفاق می افتد؟ناحیه اثر حس عاشق شدن کجاست؟ اگر کسی دقیقا بداند که چه زنجیره اتفاقاتی منجر به عشق میشود آیا لزوما میتواند این حس عشق را نیز درک کند؟ یعنی بر فرض بداند اگر مقدار هورمون آ فلان اندازه شود و در فلان جای دستگاه عصبی فلان اتفاق بیفتد آیا در نتیجه اش درک کاملی از تجربه ی عشق دارد؟ میگفت علم مادی در این نمود ساکت است . 
نمیدانم ،  باید به دنبال  نظریه ای قانع کننده در پدیدار شناسی باشم و به هر حال فیه تامل.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

وحدت یا کثرت ، دیس ایز د پرابلم

قطعن نمی توان نوشت و تحت تاثیر کتابی که در حال خواندنش هستم نبود . حتی لحن فکر کردنم هم از سر غرق شدنم در کتاب  به لحن نویسنده تبدیل شده است ولی این ها چیز هایی نیست که قصد دارم بگویم . انسان ها بی اندازه به هم شبیه اند ، شبیه تر از تصوری که اکنون از شباهت انسان ها در ذهنتان دارید . از کودکیمان بر حسب معیار های مختلفی در میان آدم ها طبقه بندی شدیم و با گذشت زمان این طبقه بندی ها بی نهایت ریز و ریز تر شدند و  در نهایت  به جایی رسیدند که در هر زیرگروه یک عضو بشتر نماند ؛ خودمان . این تصوری است که شاید قبل تر ها داشتم ، خاص بودن انسان ها . البته حرف من به این معنا نیست که دیگر به همچین چیزی معتقد نیستم ولی احساس میکنم جنس خاص بودنمان مثل جنس خاص بودن یک اثر انگشت است در بین بقیه نسبت به خاص بودن انسان در برابر سایر حیوانات . زندگی همه ما خواه ناخواه از الگوهایی پیروی میکند که در عین انعطاف همه آنها یک ویژگی دارند ، انسانی اند . اصولا اساس کارآمدی پدیده ای به اسم تجربه نیز همین است . برمبنای همین زیربنای مشترک است که رویدادی در زندگی یک نفر میتواند برای شخص دیگری آموزنده باشد . جمع کثرت و وحدت انسان و پدیده هایش ساده نیست ، من هم بعید میدانم بتوانم از پسش بربیایم ولی بگذارید بیخود حاشیه نروم . شاید با مثال بتوانم راحت تر موضوع را برای خودم هضم کنم . 
گاهی  رد پای ناب ترین و اصیل ترین مراحل تفکرم را جایی در کتابی ، لا به لای صحبت های کسی و چمیدانم در جایی غیر از مغزم می بینم . بعد از گذراندن فاز حیرت و فحش که مرتیکه کپی بردار ، چه نتیجه ای باید بگیرم ؟ واضح است ، از طرفی میدانم تا جایی که میفهمم هیچ رنگ غیردیالکتیکی در زمینه خوداگاه این تفکرات وجود ندارد و از طرفی دیگر نویسنده ای این حرف ها را در کتابش نوشته و کتابش گرفته و برای خودش انقلابی به پا کرده است . قطعن چون خواندن کتاب مسبوق به وجود این تفکرات در من بوده پس احتمال تاثیر ناخودآگاه منتفی میشود و تنها چیزی که میماند ظن به الگوهای مشترک است . 
انسان ها چندش آور شبیه همند . میپرسید تکلیف چیزی مانند نبوغ این وسط چه میشود . باید بگویم تاثیرش فقط در نحوه پرداختن است و گرنه همه ، دغدغه هایمان یک چیز است . وقتی افلاطون در ضیافتش از عشق مینویسد ، شوپنهاور درباره ی عشق نظرات رادیکال میدهد ، نیچه آنطور از عشق رنج میکشد و از طرفی این همه شاعر به اشکال مختلف یک چیز واحد را توصیف کرده اند چه میتوان برداشت کرد ؟ آیا واقعن موضوعی برای پرداختن نداشتند یا همه انقدر ضعیف و یکنواخت بودند که سطح دغدغه های شان مانند یک آدم عادی نفرت انگیر یک چیزعادی روزمره باشد؟ هر چقدر اثر انگشت پیچیده  باشد باز هم در نهایت روی یک انگشت است و مساحتی به اندازه ی یک بند انگشت را اشغال خواهد کرد و نه بیشتر . انسان به خاطر انسان بودنش محکوم به صحبت درباره ی همین بند انگشت است و راهی برای فرار از این بند ندارد . در پرانتز بگویم احساس میکنم تمامی نوشته هایم دارد میشود جستاری درباره ی ویژگی های قیود انسانی ؛ بگذریم . در نتیجه تعجبی ندارد در یک اتاق محدود پر از خرت و پرت ،در حال جست و جو  دوبار به یک شی بربخوریم . این عینا معنای محدودیت است و انسان چیزی جز قید و بند نیست . بماند سرخوردگی ناشی از ملالی که معلول  یکنواختی ای است که خود آن معلول محدودیت است.
پی نوشت : شرح عکس را بعدا خواهم داد .(البته شاید هم حالشو نداشتم ، تا ببینیم چی پیش میاد.)
الک مغ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

ترس و لرز

قصدم بود چیزی بنویسم در باره ی کلیتی از وضعیت فعلیم ، حقیقتش نوشتم اما دستم به پستش نرفت . البته نمیدانم چه بود ، بلا تشبیه شقشقیه ای بود که فرو نشست اما علت این برانگیختگی هنوزم هست . مردم میترسند از ناشناخته ها ، من هم میترسم . مثلا چه چیزی ترسناک تر از آینده داریم؟ آینده از هرچه که بگویید ناشناخته تر است ، خواه آینده ده سال بعد باشد ، یک ماه بعد باشد ، یک هفته بعد باشد یا همین چند دقیقه دیگر . امتحاناتم را گند زدم ، جوری هم گند زدم که باید در تاریخ از من به عنوان نمادی از تابع ضربه در معدل یاد شود .  البته علتش هم تا حدی برایم واضح است . ذهنم مشغول بود ، در این ایام امتحانات خیلی وقت ها تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت امتحانم بود. قبلا هم دچار این حالات شده بودم اما امداد غیبی میرسید و سر جلسه ذهنم را متمرکز میکردم . تمرکز ذهنی همان و خوب دادن همان . این تمرکز حتی خیلی ربطی به مقدار درس خواندنم هم نداشت ، تمرکز که می آمد سوالات حل میشدند . قصد ندارم از رموز موفقیت در امتحانات بنویسم اما این بار نتوانستم در حین امتحان خودم را جمع کنم  و این یعنی گندی زدم که آن سرش ناپیدا .

در این ایامی که منتظرم هر لحظه خبر بدی برسد و پرده از گَندم ور افتد بیشتر به این ترس از آینده پی بردم . زمان آبستن ناخشنودی ها و ناخوشایندی هاست . هرچند معلوم است که افاده ی حصری در این کلام نمیکنم اما یقین دارم با مزاجی که من دارم به همراه کمالگرایی نهادینه شده در وجود خودم و عمده همقطار هایم ، تاثیر این ناخشنودی ها برایم به مراتب بیشتر از چیز های خوشایند است . حقیقتا همه ی عوامل علیه انسان متحد شده اند تا هیچ علف خشکی برای بستن آرامش ذهنش به آن نداشته باشد . ناخودآگاه یاد جملات اول بوف کور هدایت افتادم ، هرچند اصلا حوصله ی مزخرفاتش را ندارم و ذهنم برای خودم بس است اما جایی که میگوید انسان ناچار است برای فراموشی به افیون و دارو های خواب آور پناه ببرد حقیت محض است .اما نکته ای که در این رابطه وجود دارد این است که فراموشی آینده اصلا سخت نیست .به عبارتی در حالت عادی فراموش میشود و این شرایط خاص است که انسان یاد آینده اش میفتد . الحمدلله موجوداتی هستیم کاملا ضعیف و بی اراده در برابر خودمان . نمیدانم حرفم را چطور برداشت میکنید ؛ این جمله آخر را ، اما انسان به گمانم تنها موجودی است که میتواند به یقین برسد که کار غلطی میکند اما یقینش هیچ باز دارندگی برایش ایجاد نکند . یقین برای انسان الزام آور نیست ، اما از طرفی در برخی زمینه ها کاملا مجبور است .انسان تماما در قید و بند است ، تماما محدودیت است ، تماما فقر است و نداری و در عین حال میتواند تصور کند که هیچ یک ازین محدودیت ها را ندارد .

حال تکلیف انسان در این بین چیست ؟ تجاهل ؟ به خاطر همین تجاهل است که غافلگیر میشویم . دریافتن حال مساوی است با غافلگیری در حین آمدن بلا و غافلگیری هم با آسیب پذیری رابطه مستقیم دارد . از طرفی مداومت بر علم به آبستن بلا بودن سرنوشت ، زندگی انسان را در سایه همیشگی ترس قرار میدهد . ترسی که در جانش ریشه میدواند و بعد از گذشت چند وقت حالش را از بین میبرد . حال که از بین رفت ، چون آینده چیزی جز تسلسل این احوال نیست در نتیجه آینده هم از بین میرود و ناخودآگاه بلایی سرش می آید که همواره از آن میترسید .

ترس علت بلاست  اما اگر ترس بلا نیاورد عامل دیگری قطعا پیدا خواهد شد که جور ترس را بکشد . دنیا در برابر تمامی مکانیسم های دفاعی انسان خودش را مجهز کرده تا نگذارد ذره ای آب خوش از گلویش پایین رود . هرچند احساس میکنم باز هم این تجاهل و اندک زمانی که برای انسان میخرد تا در غفلت از زندگی پستش لذت ببرد، بیرزد به دلهره و ترس و لرزی که ملازم همیشگی تذکار و یادآوری است ؛ اما حیف که میگویند غفلت بدتر است .  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

یا آلامُ خُذینی

موجودی هستیم تماما مقهور خودمان . بگذارید این طور بگویم ؛ واقعیت و بالتبع درک ما از آن، نتیجه دو چیز است ، ذهن و عین . اینکه الان من در حال نوشتن این مزخرف هستم ، نتیجه چیست ؟  مثلا چرا الان در حال اسکی روی آب یا چانه زدن با مشتری سر قیمت نیستم ؟ دلیل آن واضح است ، شرایطی از خارج (عینیت) بر ما تحمیل میشود و ذهن هم با فرایندی این عینیت را تبدیل به انگیزه ای میکند برای انجام کار بعدی. کانه انسان ماشین میلی یا مور باشد در مدار های سنکرون .(ر.ک طراحی مدار های منطقی و سیستم های دیجیتال توسط دکتر تابنده عزیز و مهندس مکی;)))) بگذارید همین اول بگویم به چه میخواهم برسم و سپس در مورد نحوه رسیدنش تصمیم بگیریم . میخواهم بگویم اینکه انسان از چیزی ناراحت است اولا به چه معناست و ثانیا ناراحتی از کجا ناشی میشود. چرا اتفاقی در بدایت امر تا حدی سخت جلوه مینماید که انسان تمامی امیدش به بهبود اوضاع را از دست میدهد اما همان اتفاق چند روز بعد عادی شده و تاثیر اولیه اش را دیگر ندارد . در واقعِ امر که فرقی حاصل نشده است ، اتفاقِ افتاده و عامل خارجی همانی بود که بود ولی شرایط یکسانی در انسان حاصل نمیشود . منطق ساده عِلّی ما میگوید چیزی در این میان باید عوض شده باشد . با مقدمه ای که بالا گفتم تنها عاملی که میماند ذهن است . 
آن چیز که از ظاهر قضیه برمیاید این است که ذهن همواره در پی عادی سازی است ، یا اقلا ذهن من اینطور است . حتی ناراحتی و درد هم عادی میشود . خوب اصلا این خوب نیست ، اگر بناست قضیه ای انسان را آزار بدهد، باید کارش را خوب انجام دهد . دردی که عادی شود درد نیست ، میپیوندد به مکررات و عادات که پیشتر وصفش را در همین جا تا جایی که یادم است گفته بودم . مولوی هم وقتی میگوید هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود احتمالا مشابه چنین موضوعی در ذهنش بوده است . دردی خوب است که بماند ، مثلا فکر کنم دردِ عشق اینطور باشد . البته آن هایی که درست و حسابیش را تجربه کرده اند قطعا از من صاحب نظر ترند ولی تا جایی که تا کنون فهمیده ام عشقی که منجر به عادت عشق ورزیدن شود دیگر عشق نیست . میگویند عشق از درون میزاید و نو میشود و طبیعتن در نو شدن هم دیگر عادت راهی ندارد . اصلا شاید برای همین آمده باشد :فان مع العسر یسرا. آسانی نه به آن معنا که عامل خارجی سختی از بین برود ، سختی آسان میشود زیرا سیستمی در انسان تعبیه شده است ضد تکرار . سختی سختی سختی سختی و از جایی به بعد این سختی ها کمرنگ و کمرنگ تر میشوند و در نتیجه مع العسر یسر می آید.
نمیدانم چه مرگم است اما دلم میخواهد طعم بعضی سختی ها همواره زیر زبانم باشد . با حالتی مازوخیست طور دلم میخواهد عذاب بعضی چیزها هیچ وقت کهنه نشود . طبعا هیچ عاقلی دلش نمیخواهد عذاب شود اما هنوز درست نمیدانم دقیقا چه اتفاقی میفتد که همین مدعی عقل طلب چیزی را میکند کاملا غیر عقلانی . البته حدس هایی میزنم اما دلم میخواهد حدس هایم غلط باشند.شاید بگویید چیزی که طلب میکنی دیگر عذاب نیست ، لذتی است در لباس عذاب.شاید تا حدی درست بگویید اما لذت بودنش از عذاب بودنش کم نمیکند . سوال اینجاست چرا انسان از بعضی درد ها لذت میبرد. 
 پس با لحنی پوکر فیس بخوانید: یا آلامُ خذینی.
پی نوشت : در بالا گفتم میخواهم بگویم درد چیست . اولن که یادم رفت اصلا میخواستم همچن چیزی را بگویم و دوما معلوم است درد چیست . حتی اگر کاملا هم معلوم نباشد ، درک شهودی خودم از درد برای فهمیدن حرف هایم کافی است .  :/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی