چند روزی تقریبا شده که سریال The Crown را میبینم که داستانش حول وقایع قرن بیست و خانواده سلطنتی انگلستان میگذرد. در سکانسی ملکه الیزابت جوان پیش مادربزرگش می‌رود و از او درمورد منشا و مبدا وظایف سلطنتی می‌پرسد. ملکه مادر هم با ارجاع این وظایف به خداوند می‌گوید «سلطنت ماموریت مقدس خداوند برای نزول رحمت و تکریم زمین است». در ادامه هم اینطور اضافه می‌کند که «سلطنت به مردم عادی ایده‌آلی می‌دهد که برای آن تلاش کنند، تا نمونه‌ای از نجیب‌زادگی و وقار و وظیفه باشد تا آن‌ها را از زندگی تاسف‌آورشان برهاند»؛ می‌گوید برای همین است که تاج‌گذاری در کلیسا انجام می‌شود نه یک ساختمان دولتی یا تاج توسط اسقف بر سر پادشاه گذاشته می‌شود نه وزیر؛ زیرا نمادی باشد از حضور اراده خداوند درین موضوع.
 باید بگویم که بسیار جا خوردم و به فکر فرو رفتم. مقاله‌ای میخواندم چند وقت پیش تحت این عنوان که چگونه میتوان تشخیص داد که مسیحیان و مسلمانان خدای واحدی را می‌پرستند( لینکش را در ادامه می‌آورم). آنجا نویسنده ادعا کرده بود که یکی از دلایل برای اثبات این امر وجود genuine disagreement بین مسیحیان و مسلمانان است. بدین معنا که عدم توافق های موجود بین آنها دارای مرجعی واحد است(یا به اصطلاح co-referential هستند). حال اگر با اغماض و تسامح بپذیریم که مثلا کلیسای انگلستان نماینده رسمی مسیحیت است و این نظریه پادشاهی که بالا عنوان شد منشایی دینی دارد، دقیقا میتوان تئوری‌های حکومتی مشابهی در اسلام پیدا کرد که مثلا با عوض کردن چند کلمه از نظر بالا، مثلا آوردن خلافت نبوی و امثالهم به جای پادشاهی، به هم تبدیل شوند. به عبارتی دیگر، به نظر میرسد مرجعی واحد وجود دارد که هر دو این شیوه‌ها به نحوی به آن اشاره میکنند و این اختلافات به نوعی از سنخ همان genuine disagreements هستند.(البته واضح است برای تبدیل کردن آنها به هم، نیازی به نگه‌داشتن لوازم پادشاهی، مثلا تجمل و کذا نیست. بیشتر روی تاکید سخنم به سمت منشا الهی داشتن و نمونه بودن و نجات مردمان است)
 اگر دیندار باشیم و سخن بالا را -که به نوعی مرجعی مشترک وجود دارد- قبول کنیم، این سوال پیش می‌آید که آیا لازم است برای ساختار حکومت پادشاهی، به بیان کلی‌تر «ساختار»هایی که در آن حکومت مشروعیت خود را از مردم نمی‌گیرد، احترامی دینی قائل شویم یا خیر؟ ممکن است کسی در جواب بگوید لازم نیست زیرا این افراد منصوب و گماشته خداوند نیستند و صرفا اسم آن را یدک می‌کشند اما سوال من جنبه‌ای فراتر از مصادیق دارد. چرا که در آن صورت رویکرد ما به مسئله حکومت نیازمند تغییری جدی میشود: یعنی به جای آنکه دنبال «ساختار»ی باشیم که بیشترین منفعت عمومی را داشته باشد، باید به دنبال «مصداق»ی باشیم که این مطلوب را برآورده کند. یعنی مثلا به جای انقلاب، باید به دنبال تغییر شاه میبودیم و کذا. 
 پی‌نوشت: قطعا این موضوع بسیار جای بحث و تامل دارد و این نظرات، نظرات خام و ناپخته و بداههِ «آخرشبی» است و بسیار محتاج چکش کاری.
لینک مقاله

The Crown