فیلسوف اُمی

تعمقی پساساختارگرایانه در باب ترشحات زائد ذهن

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

خیال خوش انتظار داداشی راز؟ هرگز.

حرف هایم قابل عرض نیست ، حتی برای خودم . حتی ذهنم هم دیگر انگیزه ای برای دنبال کردن رشته ی افکار بی حاصلش ندارد ، هر کداممان زبان بریده به کنجی نشسته ایم صم بکم . سکوت محض؛ فقط گاهی یکیمان بلند میشود برای خودش چایی میریزد ، قضای حاجتی میکند و دوباره در لاک خودش میرود. شاید از ویژگی های بهار است ؛ بهار دلکش که رسید دل به جا نبود ، انصافانه بودن یا نبودنش را نمیدانم ، حتی نمیدانم مزخرف نویسی های بی حاصل من که شاید هفت هشت نفر که اصلا نمیشناسمشان آنرا میخوانند ، آنهم احتمالا تنها گذری از اینجا رد میشوند ، به درد کداممان میخورد.
 امروز به دوستی توصیه کردم عاشق شود و در عین حال به دور بودن این کانسپت از خود فعلیم و احتمالا خودهای بعدیم خندیدم. نمیدانم شاید طناب چیزی که عشق مینامندش ، فقط یکبار میتواند انسان را از چاه دراورد و اگر دوباره به چاه افتاد ، کانه در برابرش واکسینه شده باشد ، برایش هیچ توفیری حاصل نمیکند. در همین یکی دو روز دوست دیگری پستی از من او امیرخانی گذاشته بود در اینستا ، آن قسمتیش که میگوید:
"..برای خود آرام زمزمه کرد مهتاب . ته دلش لرزید.دوباره زمزمه کرد ، دوباره لرزید.خوشحال بود در دلش چیزی دارد که میتواند بلرزاندش. حالا او هم برای خودش چیزی ، رازی یا کسی داشت.هر چه فکر کرد نفهمید چرا مهتاب داحل حوض افتاده است . آخر او هم آن رور داخل حوض افتاده بود. با ((خیالی خوش)) منتظر نشست تا کلون در صدا کند و داداشی رازش بیاید! حالا کریم هر چه ازو میخواست انجام میداد."
به نظرم شده ام شبیه شخصیت اول شبهای روشن داستایوفسکی  آنهم قبل از تحولاتش، با این تفاوت که علم به این تغییرات محتمل شگرف دارم ولی باز هم سر جایم نشسته ام بی هیچ حرکتی ؛ و نکته اینجاست هیچ نیازی هم به این حرکت نمیبینم.البته ریشه ی این اتفاقات را میدانم اما چیزی که نمیدانم این است که چطور میشود انسان بر خودش غلبه کند وقتی هیچ اختیاری بر قسمت هایی از درونش ندارد.
***
دلم هوای چهرازی کرده ، با من چیکار کردی سگ مصب که بعد این همه وقت هنوز که هنوزه با این دل سنگم تکون میخورم وقتی میشنوم یکی میگه:
"چه دیوانه وار بودیم ،
هیهات؛
مثل همان باران"
یا وقتی میگه:
"باز چرا رفته ای ، برگشته نیستی خاصه در بهار؟"
یا 
" - اگه دلبرانه نگریست چی؟ نقشه ات چیه؟
-یه دقه اینجا هفت آسمونو میدرم برمیگردم!"
احساس میکنم موجودات خاطراتم دائما تو اتاق دارن دور سرم میچرخن و تاب تاب عباسی میخونن.
لسان غیب هم در انتها میفرماد:
"چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم"
حق علی!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

آمدم آمدنم بهر چه بود؟

تقریبن دو ماه شد که هیچ فعالیتی اینجا نداشتم . حتی نمیدونم الان چرا دوباره اینجام . به اکانت فیس بوکم بعد از یه عمر سر زدم و انقدر ناامیدکننده یافتمش که تصمیم گرفتم دی اکتیوش کنم ، حالم از خودیم که درش فعالیت میکرد بهم میخوره . اون موقع ها یک پوزیتیویست احمق بودم ، لایک ها و نیوز فید احمقانه فیس بوکم برام واقعن قابل تحمل نبود ؛ حتی روبرو شدن مجدد با این تغییر در خودم  دچار یاس فلسفیم میکرد که من چرا منم و تا چند وقت دیگه حالم از الان خودم به هم میخوره و قس علی هذا که اگه بخوام برای شکافتن قس علی هذاش وارد پستوهای خاک خورده ذهنم بشم حالم از همین الان خودم هم به هم خواهد خورد. شخصیتم جدیدا به شدت مزخرف شده ؛ بعضا خصوصیات نردی درم پیدا شده که شامل خر زدن دروسی که بهش علاقه دارم بعلاوه مطالعه جدی تر و عمیق تر مزخرفاتی میشه که قبلا میخوندم . حتی برنامه ریزی مدون کردم برای شروع مطالعه الباقی شاخه های علوم انسانی که خودم هفت قرآن به میون ، پیشرفت خودم را درشون میستایم!!! ( خودم از خودم تعریف نکنه کی بکنه ؟) هر چند انقدر تعریف شنیدم دیگه خودم حالم از هر چی تعریفه داره به هم میخوره. بچه های سه سال پایینی مدرسمون که میرم درس میدم بهشون ، تقریبن میپرستنم. واقعا از لفظ پرستیدن استفاده میکنم چون همین قدر چندش آوره. البته به شدت راضیم که گوش خوبی برای شنیدن فلسفه بافی های بنده سر کلاس هستن که بعد از فیزیک ،بهشون تحت عنوان" استاد درس زندگی یاد بدید" میگم.برنامه دارم به صورت خیلی جدی و برنامه ریزی شده سه چهار فصل اول چالمرز رو برم اصن بهشون درس بدم ، یخورده حالشون رو به هم بزنم از علم و علم بافی. در نهایت شاید سوالات کنکور ارشد فلسفه علم هم آوردیم حل کردیم :))) البته العبد یدبر والرب یقدر ، تا چه پیش آید.

تو این عید مسافرتی رفتیم از طرف  اداره مادرم و همراه با همکاراش؛ به قدری تعریف از خودم شنیدم و به این و اون مشاوره تحصیلی دادم که خودم حالم از خودم بهم خورد . دو تا از دخترای همکارای مامانم اومدن شماره دادن برای اینکه بهشون برای کنکور مشاوره بدم و برم گاهی بهشون تدریس کنم و کماکان حالم از خودم بهم میخوره که بعضی اوقات انقدر تو کانون توجه میرم. به شدت شاید احمقانه جلوه کنه ولی واقعن با گوشت و پوستم حس میکنم طوبی للغربی. از طرفی انقدر درگیر ایده آلگرایی شده ذهنم که کلن واقعیات خارجی در بعضی چیزا برام از حیز انتفاع و هستی ساقط شدن. ذهنم برای خودش شخصیت مجازی ای درست کرده به عنوان معشوق و شاعرانه و مجنون وار بهش عشق میورزه . این شخصیت هم تقریبا به قدری خوبه که اصلا امکان نداره تو عالم واقع پیدا بشه ؛ جالبیش اینه به صورت کاملا ناخودآگاه با خود من آپدیت میشه و شدیدا پویاست ، برای همین خیلی بعید میدونم عاشق شخصیتی بشم که وجود خارجی داشته باشه. متاسفانه ناخودآگاهم داره با معشوقش عشق بازی میکنه و منم این وسط نیازی به چیز خاصی حس نمیکنم.هر چند یونگ و فروید و این دوستان ناخودآگاه کارو خوندم تا حدی کتاباشونو و به کلیات قضیه واقفم ولی واقعا احساس میکنم باید پیش مشاوری کسی برم اندکی سفره دل براش باز کنم شاید فرجی حاصل بشه. قویا حس میکنم ناخودآگاهم افسارشو پاره کرده و به شکل فجیعی داره تو زندگی عادیم تاثیر میذاره ، حتی به نظرم خوندن کتابای اینا هم بی تاثیر تو افسار گسیختگیش نبوده، خدا به خیر کند به هر حال.

ناله بسه.

 خداوندا ،شر دو هفته آتی را از سر من کم کن. ( چهار پنج میانترم وحشی در دو هفته آتی انتظارمو میکشن).

حقیر دعا !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی