فردا صبح امتحان دارم و در حالی که تلاش میکنم بخوابم ، احساس میکنم یک فکر یا حس یا نمیدونم چیِ ناشناخته در وجودم پیدا کرده ام .به قیافه اش میخورد چیزی بین رشک و افسوس باشد همراه با حماقت که چاشنی تمامی متعلقاتم است و اندکی باد در غبغب انداختن جاهلانه ؛ حتی اگر دقیق تر شوم شاید بتوانم رگه هایی از انتظار را هم ببینم . دندانش هم درد میگیرد لامصب و  وقتی میخواهد کپه اش را بگذارد  مانع از این میشود که ذهنش قبل از خواب خالی شود ؛ دائم سیگنال درد درد میفرستد و چون با سیگنال درد مغز مجبور به کار است لاجرم پالس های شئ ناشناخته مذکور را نیز دریافت میکند. احساس میکنم تاریخ مصرف پیام هایش گذشته است . دوست ناشناخته من ، اگر یک هفته پیش می آمدی شاید حرفت را گوش میدادم ولی از آنجایی که میدانم به چه چیز ختم خواهی شد و مزدور چه کسی هستی باید خدمتت عرض کنم مرا با تو و صاحابت هیچ کاری نیست ، امید دارم تا صبح قیامتم هیچ کاری نباشه . برو یاعلی که دندونم درد میکنه . 

شعرِ قبلِ خوابِ امشب (حتی حافظم میدونه اوضاعو):

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد