فیلسوف اُمی

تعمقی پساساختارگرایانه در باب ترشحات زائد ذهن

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

آنتی تز فاسد

قبلا برای خودم و عده قلیلی نظراتم را درباره ی خاطرات نوشته بودم ، شاید اینجا هم دوباره نوشتم . دوباره این مطلب برایم روشن شد که خاطرات زنده اند تا زمانی که ذی شعوری وجود دارد تا آنها را درک کند.

  قصدم این نیست که دوباره مطالب قبلی را بگویم ، صرفا میخواهم بگویم انسان گاه در معرض واقع پنداری خاطرات قرار میگیرد و آنها را به زمان حال تعمیم می دهد . این هم ناشی از همان جهلی است که گفتم . تا زمانی که حقیقت برای انسان آشکار نشود (منظورم از حقیقت ، حقیقت با معنایی است که خودم از آن مراد میکنم ؛چیزی که قبلا نوشته شد) احتمال اینکه خاطرات دوباره زنده شوند وجود دارد . برای مثال عرض کنم : اشخاصی را دوباره با هم  میبینید که قبلا هم دیده بودید ، در شرایطی تقریبا مشابه . قطعا دیدن دوباره این افراد شما را به یاد وقایعی می اندازد که در گذشته به فراموشی سپرده شده اند ، یا اقلا دلتان میخواسته که آنها را فراموش کنید . حال هنگامی که دوباره این افراد را میبینید ، با وجود اینکه شرایط بسیار با گذشته فرق کرده است و شاید هیچ چیز در جای سابقش نباشد ، باز هم بسیار سخت است که افکار و احساسات سرد و تاریک آن زمانتان را به اینها نسبت ندهید. یعنی حتی اگر در واقع اینطور نباشد و کلا آن افکار غلط باشند ، نا خودآگاه از پستویی در مغزتان بیرون می آیند و با زهر پراکنی در فضای فکریتان آنرا مسموم میکنند . حتی اگر بدانید که این افکار سمی است مهلک تا شما را از واقع دور کند ، نمیتوانید از اثرات وضعی آن چشم پوشی کنید .این سم جلوی چشم شما را میگیرد و مغزتان را فلج میکند و توانایی درست فکر کردن را از آن می گیرد . و لازم نیست یادآوری کنم که مغز به قدری احمق است که میتواند هر چیز را که بخواهد مطابق تمایلاتش بیاراید و از آنجاییکه علف باید به دهن بزی یعنی صاحب فکر خوش بیاید و مغز چون خود قوه ی فاهمه و عاقله است میداند که از چه راهی نفوذ کند تا بیشترین تاثیرگذاری را داشته باشد ، در نتیجه خیالات را واقعیت میپندارید و بر اساس آن تصمیم میگیرید . 

در حال حاضر اصلا دلم نمی خواهد درباره احساسات سرد مذکور صحبت کنم ؛ البته نمیدانم شاید روزی درباره ی آنها نوشتم ولی فی الحال چیزی که مهم است اثرات وضعی این افکار است . عمدتا این افکار با استدلال های قسمت اول مغزم (که ذکرش سابقا آمده بود) به قسمت دوم حمله میکنند ولی تفاوت اینجاست که حمله آنها در جهت روی کار آمدن قسمتی فاسد است نه برای فراهم کردن مقدمات بقای اصلح . حمله میکنند تا فسادشان را به کل تعمیم دهند نه راه را برای قسمت اول باز کنند . از اینرو شر بزرگتری هستند نسبت به قسمت دوم . شری که از درون قسمت دوم درامده و مانند آنتی تز دهانش را باز کرده تا آنرا ببلعد ولی نه در جهت سنتز تزی بهتر ؛ در جهت سنتز فساد .

پی نوشت:

احساس میکنم آن قسمتی از خودم که مینویسد به قدری مقهور و مغلوب سایر قسمت هاست که  هیچ توانی برای تاثیرگذاری ،  بالفعل ، ندارد . صرفا میتوان امید داشت گذر زمان قوه ی قسمت نویسنده را به فعل تبدیل کند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

معجون حقیقت

گاهی فکر میکنم چیزی که در این شرایط میتواند تا حد خوبی حالم را بهبود ببخشد یک معجون حقیقت است . از همان هایی که اسنیپ در آخر جام آتش به بارتیموس کراوچ جونیور خوراند تا حقیقت را از زیر زبانش بیرون بکشد. 

آدم هایی در زندگیم هستند که در عین بی تاثیری به شدت میتوانند تاثیرگذار باشند . یعنی دو قسمت از مغزم با هم سر جنگ دارند بر سر تعیین اهمیت بعضی اشخاص. مثلا یک قسمت، عمده سخنانش اینگونه است :

زندگی ایده آل زندگی ای است که در آن بتوان تاثیرات خارجی را تا حد ممکن کم کرد و از دیگران به هیچ وجه در بهترین حالت تاثیری نپذیرفت .تاثیر نه به آن معنایی که انسان کله شق باشد و خود سر و خود رای عمل کند . اتفاقا این قسمت از مغزم خودش را در پشت پرده ی عقل قایم کرده و برای تک تک حرف هایش استدلال های متقنی می آورد . مثلا بدیهی است اهمیت زیاد دادن به افرادی که واقعا هیچ اهمیتی ندارند از احمقانه ترین کار هاست . ارزش دادن بیخود به بعضی انسان ها یا چیزها نه تنها انسان را در قبال آن افراد کور میکند بلکه باعث میشود زندگیش را بر پایه ی مزخرفاتی بنا کند که هیچ بویی از واقعیت نبرده اند . قاضی مغزم هم با شنیدن این استدلالات چاره ای جز تصدیق آنها ندارد ولی ناچار است به حرف قسمت دیگر نیز گوش کند.

جان مباحث مطرح شده توسط قسمت دیگر تاکید بر احتمالات است . انسان چیزهایی را دوست دارد و حاضر است برای به تحقق پیوستن آنها فداکاری کند .  مثلا گاهی  حقارت را بپذیرد تا به خیال خودش بزرگ شود . زندگی هر کسی مملو از این چیزهاست . 

هر کدام از این اتفاقات نیز با احتمالی که طی فرایندی ذهنی تعیین میشود به وقوع می پیوندند اما دقیقا بحث اینجاست که قسمت دوم مغز با فرافکنی و گاهی پروپاگاندای تبلیغاتی احتمال وقوع این اتفاقات را به طور کاذب بالا میبرد . و وای از وقتی که قاضی مغز تحت تاثیر این مزخرفات قرار بگیرد و حقیقت در نظرش وارونه جلوه داده شود . آن وقت است که خودش برای یوتوپیایی خیالی تلاش میکند و گمان میکند که این یوتوپیا ، نزدیک ترین چیز ممکن به واقعیت است . 

این انسان احمق در این شرایط هنگامی که  نفحاتی از حقیقت به گونه اش میخورد مانند کسی که حیوان درنده ای دنبالش کرده باشد از آن میگریزد و امید دارد که دری از عالم غیب به رویش باز شود و با رفتن به داخل آن در ناگهان از پشت حقیقت دراید و به ریش خیالی که خودش را واقعیت جا زده بود بخندد . البته این ذهن انقدر موجود احمقی است که برای رسیدن به تمایلاتش توانایی این را دارد که آنقدر استدلال های محکمی جمع کند و یکی پس از دیگری به خورد خودش بدهد که نه تنها خودش باورش شود بلکه دیگران را نیز با خودش همسو کند . البته باید اشاره کرد من نویسنده خود جدا از ذهنم نیستم . پس کسی که این ها را مینویسد به ناچار باید در هر لحظه به یکی از قسمت های مغزش تعلق داشته باشد . حتی میتواند تمامی این استدلال ها از جنس همان پروپاگاندا های تبلیغاتی باشد که نتیجه ای جز بیشتر گم شدن حقیقت ندارد . 

اما چیزی را که در این شرایط به یقین میدانم نیاز به حقیقت است . حقیقتی که معلول همان معجون مذکور در ابتدای این نوشته باشد ، حقیقتی ثابت و لایتغیر که از طریق هیچ دیالکتیکی به دست نیامده است . در آنصورت میتوانم مطمئن شوم که حقیقت در ابتدا چه بوده ، الان چیست و چگونه خواهد بود . از انجایی که احتمال تغییر حقیقت و درواقع خود حقیقت در آینده ، جزئی از حقیقت است پس احتمالا میتوان به حقیقت در آینده نیز پی برد . البته این نکته نیز هست که اگر این حقایق مطابق با سلایقم نبود به شدت ضربه بزرگی میخورم (معلوم است که اینجا قسمت دوم مغز دارد مینویسد ) اما هنگامی که احتمال تغییر را از انسان بگیرند ، به مراتب راحت تر میتواند با حقیقت کنار بیاید . 

 مخلص کلام اینکه هیچ چیز بهتر از یک بطری پر از معجون حقیقت در این شرایط نیست .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی

چرا من اینجام؟

بدون هیچ مقدمه ای ، به علت دلایل بعضا پیچیده ای قصدم بر این قرار گرفت که سیر افکار احمقانه ام را در جایی بنویسم . از آنجایی که عمدتا این افکار ریشه در جهانبینی های متضاد و متناقضم دارد ، پس طبیعتا مملو از تناقضات ظاهری و باطنی خواهد بود.

 البته امید دارم با نوشتن این افکار کلید حل این پارادوکس ها پس از چندی پیدا شود . قصد ندارم از فواید نوشتن حرف بزنم اما به یقین رسیده ام که تا چیزی به صورت نوشته یا گفته درنیاید از حیز انتفاع ساقط است ، چه عالی ترین و حکیمانه ترین مفاهیم موجود در هستی باشد و چه عادی ترین عادی نوشته های یک عادی نگار .

 و از آنجایی که دلم نمیخواهد این کار ابتر بماند ، برای چند وقت بعد خودم مینویسم که الان تا چه حد احساس میکنم این کار به صواب نزدیک است . ادله اش را هم نیاز نیست که برایش بازگو کنم ، خودش بهتر از من میداند ،به هر حال گذشت زمان عقاید را محک میزند و از آنجایی که اگر حجت بر کسی تمام شود ، تکلیف بر ذمه او گذاشته میشود ؛ احساس میکنم که این تصمیم ، ناعاقلانه نبود. پس وقتی آمدی و با لبخندی حاکی از تاسف بر حماقت گذشته ات این سطور را خواندی یاد این بیفت که معیار حال است . هر چند خودت میدانی که وقتی این را گفتم کاملا به آن یقین نداشتم ، اما به هر حال دلیل بر این نمی شود که جزم اندیشانه  درباره ی کاری قضاوت کنی که خودت با این همه ادعا انجام دادی . به هر حال کسی شک در این ندارد  که احترام اسلاف باید نگاه داشته شود هر چند بر خطا باشند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فیلسوف اُمی